گنجور

 
جامی

چون سلامان آن نصیحت گوش کرد

بحر طبع او ز گوهر جوش کرد

گفت شاها بنده رای توام

خاک پای تخت فرسای توام

هر چه فرمودی به جان کردم قبول

لیکن از بی صبری خویشم ملول

نیست از دست دل رنجور من

صبر بر فرموده ات مقدور من

بارها با خویش اندیشیده ام

در خلاصی زین بلا پیچیده ام

لیک چون یادم ازان ماه آمده ست

جان من در ناله و آه آمده ست

ور فتاده چشم من بر روی او

کرده ام روی از دو عالم سوی او

در تماشای رخ آن دلپسند

نی نصیحت مانده بر یادم نه پند