گنجور

 
جامی

چون سلامان مایل ابسال شد

طالع ابسال فرخ فال شد

یافت آن مهر قدیم او نوی

شد بدو پیوند امیدش قوی

فرصتی می جست تا بیگاه و گاه

یابد اندر خلوت آن ماه راه

کام دل از لعل او حاصل کند

جان شیرین با لبش واصل کند

تا شبی سویش به خلوت راه یافت

نقد جان بر دست پیش او شتافت

همچو سایه زیر پای او فتاد

وز تواضع رو به پای او نهاد

شه سلامان نیز با صد عز و ناز

کرد دست مرحمت سویش دراز

چون قبا تنگ اندر آغوشش گرفت

کام جان از چشمه نوشش گرفت

هر دو را از بوسه شد آغاز کار

زانکه بوس آمد قلاووز کنار

بس که می سودند با هم لب به لب

شد لبالب هر دو را جام طرب

گرچه لبهاشان به هم بسیار سود

ماند باقی آنچه اصل کار بود

بهر سودایی که در سر داشتند

پرده شرم از میان برداشتند

شد گشاده در میان بندی که بود

سخت تر شد میل پیوندی که بود

داشت شکر آن یکی شیر این دگر

شد به هم آمیخته شیر و شکر

کام جان پر شیر و شکر بودشان

تا شکر خواب سحر بربودشان