گنجور

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۰۱

 

هر دم به دیده دگری خانه می کنی

هم خانگی به مردم بیگانه می کنی

دل را نشان به زاویه هجر می دهی

دیوانه را مقام به ویرانه می کنی

دستم گرفته غوطه دهی در خم ای سپهر

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۰۲

 

جانا چه شد که پرسش یاران نمی کنی

درمان درد سینه فگاران نمی کنی

دامن ز قطره های سرشکم نمی کشی

همچون گل احتراز ز باران نمی کنی

بر من هزار تیغ جفا راندی و خوشم

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۰۳

 

تا کی از خلق اسیر غم بیهوده شوی

از همه رو به خدا آر که آسوده شوی

روز و شب در نظرت موج زنان بحر قدم

حیف باشد که به لوث حدث آلوده شوی

مس قلبی چه تکاسل کنی اکسیر طلب

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۰۴

 

بازم ز دیده ای گل خندان چه می روی

چاکم چو گل فکنده به دامان چه می روی

سروی و جای سرو به جز جویبار نیست

از جویبار دیده گریان چه می روی

از اشک سرخ دیده ما کان لعل شد

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۰۵

 

از مهر ما متاب رخ ای ترک ماهروی

بنما ز روی مهر چو مه گاه گاه روی

از مهر و ماه با تو چه گویم چو بینمت

هم ماه مهر عارض و هم مهر ماه روی

هر جا سواره ای مه بی مهر بگذری

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۰۶

 

اگر وصف مه می کنم مه تویی

وگر قصد ره مقصد ره تویی

وگر قصه سرو گویم بلند

مراد دلم قصه کوته توی

مرا مدعا عشق توست و بر آن

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۰۷

 

نازنینا ز نیاز شبم آگاه تویی

واقف آه و دم سرد سحرگاه تویی

ماه را این همه آیین شب افروزی چیست

گر نه بنموده رخ از آینه ماه تویی

بود دلخواه مصور که کشد نقش ملک

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۰۸

 

با چنین قامت و بالا که تویی

کیست سرو چمن آنجا که تویی

به دمی زنده کنی صد مرده

عیسی امروز همانا که تویی

چند گویی که بگو جان تو کیست

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۰۹

 

این چنین خوب و نازنین که تویی

نبود هیچ کس چنین که تویی

گر گلستان جنتم بخشند

نروم زان گل زمین که تویی

صحبت جان و تن نیارد تاب

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۱۰

 

بس که در جان فگار و چشم بیدارم تویی

هر که پیدا می شود از دور پندارم تویی

آن که جان می بازد و سر درنمی آری منم

وان که خون می ریزد و سر برنمی آرم تویی

گر تلف شد جان چه باک این بس که جانان منی

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۱۱

 

ای صبا گر یاد مهجوران ناشادش دهی

از من بیدل طفیل دیگران یادش دهی

جوی اشک من روان زان قامت است ای باغبان

کاش یکدم سر به پای سرو آزادش دهی

غمزه تیز و دل سختش پی قتلم بس است

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۱۲

 

اغیار را مدام می از جام زر دهی

چون دور ما رسد همه خون جگر دهی

جانم ز شوق سوخت چه باشد اگر گهی

بویی ز پیرهن به نسیم سحر دهی

ای باد اگر کنی سوی آن آستان گذر

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۱۳

 

ای عمر گرانمایه و ای جان گرامی

جانم به فدایت ز کجایی و چه نامی

کردیم دل و دیده مقام تو ولی نیست

معلوم که با خسته دلان در چه مقامی

دمساز سگان در خود صد رهم افزون

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۱۴

 

هر قطره می لعل که ریزد به زمینی

از جام تو بر خاتم عیش است نگینی

با ظلمت شک سر دهانت نتوان یافت

از نور رخت گر ندمد صبح یقینی

گفتم شدم ایمن ز بلاهای زمانه

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۱۵

 

هر زمان از دور رخ بنمایی و پنهان شوی

برق خرمن سوز عقل و هوش و صبر و جان شوی

بس که کشتی خلق اگر پیوند عمر خود کنی

عمرشان در ملک خوبی شاه جاویدان شوی

دل جدا دیده جدا مهمانسرای آراسته ست

[...]

جامی
 
 
۱
۴۹
۵۰
۵۱
sunny dark_mode