گنجور

 
جامی

هر قطره می لعل که ریزد به زمینی

از جام تو بر خاتم عیش است نگینی

با ظلمت شک سر دهانت نتوان یافت

از نور رخت گر ندمد صبح یقینی

گفتم شدم ایمن ز بلاهای زمانه

ناگاه خیال تو درآمد ز کمینی

هر دین که نه عشق است همه کفر و ضلال است

با عشق تو فارغ شده ام از همه دینی

صد خار ز هجران به دلم به که چو آیم

گیرد به ملامت خم ابروی تو چینی

از خاک درت گرچه شوم گرد نخیزم

در کوی وفا نیست چو من خاک نشینی

درج گهر آمد لبت آن را به امانت

بسپار به جامی که چو او نیست امینی