گنجور

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۱

 

از صفای دل نباشد حاصلی درویش را

نان به خون تر می‌شود صبحِ صداقت‌کیش را

نیست غیر از بستنِ چشم و لب و گوش و دهان

رخنه‌ای گر هست این زندانِ پر تشویش را

شرکت روزی خسیسان را به فریاد آورد

[...]

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۲

 

صرفِ بیکاری مگردان روزگارِ خویش را

پردهٔ رویِ توکّل ساز، کارِ خویش را

زادِ همراهان درین وادی نمی‌آید به کار

پُر‌کن از لَختِ جگر جَیب و کنارِ خویش را

شعلهٔ نیلوفری در محفلِ قدس است باب

[...]

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۳

 

غوطه دادم در دلِ الماس داغِ خویش را

روشن از آبِ گهر کردم چراغِ خویش را

شد چو داغِ لاله خاکستر نفس در سینه ام

تا ز خون چون لاله پر کردم ایاغِ خویش را

چون شوم با خار و خس محشور در یک پیرهن؟

[...]

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۴

 

تر به اشکِ تلخ می‌سازم دِماغِ خویش را

زنده می‌دارم به خونِ دل چراغِ خویش را

از سیاهی شد جهان بر چشمِ داغِ من سیاه

چند دارم در تهِ دامن چراغِ خویش را؟

سازگاری نیست با مرهم ز بی دردی مرا

[...]

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۵

 

من گرفتم ساعتی پوشیده سالِ خویش را

چون کنی پنهان ز چشمِ خلق حالِ خویش را؟

وارثان را کرد مستغنی ز احسانِ اجل

هر که پیش از مرگ قسمت کرد مالِ خویش را

چون صدف، گوهر اگر ریزند در دامن مرا

[...]

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۶

 

من که خواهم محو از عالم نشانِ خویش را

چون نشانِ تیر سازم استخوانِ خویش را

کاش وقتِ آمدن واقف ز رفتن می‌شدم

تا چو نی در خاک می‌بستم میانِ خویش را

تیغ نتواند شدن انگشت پیشِ حرف من

[...]

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۷

 

غنچه‌سان پر گل اگر خواهی دهانِ خویش را

پرهٔ قفلِ خموشی کن زبانِ خویش را

کاروانگاهِ حوادث جای خوابِ امن نیست

در رهِ سیلِ خطر مگشا میانِ خویش را

چون شرر بشمر به دامانِ عدم، آسوده شو

[...]

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۸

 

حسن چون آرد به جنگِ دل سپاهِ خویش را

بشکند بهرِ شگون اول کلاهِ خویش را

سوختم، چند از حجابِ عشق دارم زیرِ لب

چون الف در بَسمِ پنهان مَد آهِ خویش را؟

تا کی از تر‌دامنی در پرده باشی چون حباب؟

[...]

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۹

 

ساختم از قتل نادِم دلربای خویش را

عاقبت زان لب گرفتم خونبهای خویش را

فکرِ دلهای پریشان کی پریشانش کند؟

آن که در پا افکند زلفِ دوتای خویش را

شبنمِ بیگانه‌ای این غنچه را در کار نیست

[...]

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۰

 

روح پاک من کند پاکیزه گوهر تیغ را

مشک گردد خون من در ناف جوهر تیغ را

خون گرمم گر شود در دل مصور تیغ را

موی آتش دیده گردد زلف جوهر تیغ را

بس که آن بیدادگر در قتل من دارد شتاب

[...]

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۱

 

چون کند آن غمزهٔ خونریز عریان تیغ را

بخیهٔ جوهر شود زخمِ نمایان تیغ را

ریخت خونِ عالم و مژگانِ او خونین نشد

تیزیِ سرشار سازد پاکدامان تیغ را

در دلِ فولاد چون سنگ‌آتشی پنهان نبود

[...]

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۲

 

کِی نیامِ پوچ می‌سازد به تمکین تیغ را؟

آستین زندان بود چون دستِ گلچین تیغ را

سیلِ بی‌زنهار را هر موج بالِ دیگرست

کثرتِ جوهر نمی‌سازد به تمکین تیغ را

غمزه‌اش از کشتنِ عشاق شد در خون دلیر

[...]

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۳

 

آه باشد بِه ز زلفِ عنبرین عشاق را

اشک باشد بهتر از دُرِّ ثمین عشاق را

آبِ حیوان است خوی آتشین عشاق را

آیهٔ رحمت بود چینِ جبین عشاق را

می‌کند ز آتش سمندر سیرِ گلزارِ خلیل

[...]

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۴

 

از سیه‌بختی نگردد دیده گریان برق را

می‌شود ز ابرِ سیه آیینه رخشان برق را

پردهٔ ناموس نتواند حجابِ عشق شد

ابر چون پنهان کند در زیرِ دامان برق را؟

چرب‌نرمی می‌کند خصم سبکسر را دلیر

[...]

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۵

 

ساقیِ محجوب می‌باید شرابِ عشق را

آتشِ هموار می‌باید کبابِ عشق را

در حریمِ ما ندارد شمعِ بی‌فانوسِ راه

شاهدِ بی‌پرده می‌سوزد حجابِ عشق را

تیشه‌ای در کارِ هستی می‌کَنَم چون کوهکن

[...]

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۶

 

بر نمی آید مراد از کعبه گل عشق را

هست محراب دعا از رخنه دل عشق را

می چو خون گرم جوشد از ته دل عشق را

مطرب از خانه است چون مرغان بسمل عشق را

موج سازد خوش عنان دریای لنگردار را

[...]

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۷

 

مرکزِ خاک است گردون آسمانِ عشق را

لامکان یک پله باشد آستانِ عشق را

تا چه آید، روشن است، از دستِ این یک قبضه خاک

چرخ نتوانست زه کردن کمانِ عشق را

گفتگوی عاشقی لاحولِ بی‌دردان بود

[...]

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۸

 

نیست ماه و آفتابی آسمانِ عشق را

روشنی از آه باشد دودمانِ عشق را

فیضِ ماه نو ز شمشیرِ شهادت می‌برند

خون حنای عید باشد کشتگانِ عشق را

از دلِ سرگشته‌ام هر ذره‌ای در عالمی است

[...]

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۹

 

نیست در دورانِ من میخانه حاجت خلق را

بس بود پیمانهٔ من تا قیامت خلق را

کلکِ گوهربارِ من دادِ سخاوت می‌دهد

باش‌گو در آستین دستِ سخاوت خلق را

می‌کند ایجاد، گفتارِ بلند اقبال من

[...]

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۰۰

 

با زمین‌گیری به منزل می‌رسانم خلق را

در بیابانِ طلب سنگِ نشانم خلق را

سینهٔ بی کینه‌ای دارم که چون زنبورِ شهد

می‌شود شیرین دهان از کسرِ شأنم خلق را

می‌کنند از من تهی پهلو چو تیغِ آبدار

[...]

صائب تبریزی
 
 
۱
۳
۴
۵
۶
۷
۳۴۹
sunny dark_mode