تر به اشکِ تلخ میسازم دِماغِ خویش را
زنده میدارم به خونِ دل چراغِ خویش را
از سیاهی شد جهان بر چشمِ داغِ من سیاه
چند دارم در تهِ دامن چراغِ خویش را؟
سازگاری نیست با مرهم ز بی دردی مرا
میکنم پنهان ز چشمِ شور، داغِ خویش را
کاروانِ بیخودی را نامه و پیغام نیست
از که گیرم، حیرتی دارم، سراغِ خویش را
خاطرِ مجروحِ بلبل را رعایت میکنم
این که میدزدم ز بوی گل دماغِ خویش را
با تهیدستی، ز فیضِ سیرچشمی چون حباب
خالی از دریا برون آرم ایاغِ خویش را
گرچه از مستی چو بلبل خویش را گم کردهام
میشناسم نکهتِ گلهای باغِ خویش را
گرچه یک دل گرم از گفتار من صائب نشد
همچنان در فکر میسوزم دماغِ خویش را
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
هوش مصنوعی: در این شعر، شاعر به بیان احساسات عمیق و درد درونی خود میپردازد. او از اشکهای تلخ و چراغی که به سختی زنده نگه داشته میشود، صحبت میکند. جهان خود را تیره و تار میبیند و از دردش به شدت رنج میبرد. شاعر احساس میکند که هیچ مرهمی برای دردش وجود ندارد و در تشویش و حیرت از خود، در جستجوی هویتش است. او به آسیبپذیری خود اشاره میکند و میگوید که به رغم چالشها و تنهایی، هنوز بوی گلهای دلنشین را تشخیص میدهد. در نهایت، با وجود همه مشکلات، دلش هنوز در آتش فکر میسوزد و کماکان به راه خود ادامه میدهد.
هوش مصنوعی: من با اشکهای تلخ خود فکر و ذهنم را پرورش میدهم و با دل شکستهام، روشنی و امید خود را زنده نگه میدارم.
هوش مصنوعی: هرچند که دلم پر از غم و اندوه است و دنیا بر من تاریک و سیاه شده، اما چه اهمیتی دارد وقتی در عمق وجودم نوری از امید دارم؟
هوش مصنوعی: من نمیتوانم دردهایم را به دیگران نشان دهم و در برابر دیگران خود را پنهان میکنم، زیرا دردی ندارم که نیاز به درمان داشته باشد.
هوش مصنوعی: کاروان بیخبر و بیهدف، نه نامهای دارد و نه پیامی. نمیدانم از چه کسی باید کمک بگیرم، در حالی که در حیرت هستم و به دنبال خودم میگردم.
هوش مصنوعی: من به احساسات و دلتنگی بلبل توجه میکنم و در عین حال، از بوی گل لذت میبرم و آن را برای خودم حفظ میکنم.
هوش مصنوعی: با فقر و بیچیزی، از نیکیهای بیپایان زندگی مانند حبابی که از دریا بیرون آمده، خالی و بیمحتوا زندگیام را به سرانجام میرسانم.
هوش مصنوعی: هرچند که در حالت مستی مانند بلبل نمیتوانم خود را پیدا کنم، اما هنوز بوی خوش گلهای باغ خود را میشناسم.
هوش مصنوعی: اگرچه از سخنان من کسی دلگرم نشد، اما هنوز در فکر خودم میسوزم و ناراحتم.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
میخواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
غوطه دادم در دلِ الماس داغِ خویش را
روشن از آبِ گهر کردم چراغِ خویش را
شد چو داغِ لاله خاکستر نفس در سینه ام
تا ز خون چون لاله پر کردم ایاغِ خویش را
چون شوم با خار و خس محشور در یک پیرهن؟
[...]
زود به کردم من بیصبر داغ خویش را
اول شب میکشد مفلس چراغ خویش را
گر نباشد زخم شمشیرم حمایل گو مباش
هیکل تن کردهام چون لاله داغ خویش را
میگساران دیگر و خونابهنوشان دیگرند
[...]
تا ز دمسردان نگه دارم چراغ خویش را
چون فلک شب واکنم دکان داغ خویش را
منّتی نه از بهاران بود و نه از چشمهسار
ما به آب دیده پروردیم باغ خویش را
با جنون نارسا نتوان ز عقل ایمن نشست
[...]
کرده ام از خون دل خالی ایاغ خویش را
می رسانم از می حسرت دماغ خویش را
ایمن از ما نیستی با غیر خلوت می کنی
از تو پنهان می کند آیینه داغ خویش را
سرنوشتی دارم از آوارگی آواره تر
[...]
معرفی ترانههایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 من حاشیه بگذارم ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.