گنجور

 
صائب تبریزی

تر به اشکِ تلخ می‌سازم دِماغِ خویش را

زنده می‌دارم به خونِ دل چراغِ خویش را

از سیاهی شد جهان بر چشمِ داغِ من سیاه

چند دارم در تهِ دامن چراغِ خویش را؟

سازگاری نیست با مرهم ز بی دردی مرا

می‌کنم پنهان ز چشمِ شور، داغِ خویش را

کاروانِ بی‌خودی را نامه و پیغام نیست

از که گیرم، حیرتی دارم، سراغِ خویش را

خاطرِ مجروحِ بلبل را رعایت می‌کنم

این که می‌دزدم ز بوی گل دماغِ خویش را

با تهیدستی، ز فیضِ سیر‌چشمی چون حباب

خالی از دریا برون آرم ایاغِ خویش را

گر‌چه از مستی چو بلبل خویش را گم کرده‌ام

می‌شناسم نکهتِ گلهای باغِ خویش را

گرچه یک دل گرم از گفتار من صائب نشد

همچنان در فکر می‌سوزم دماغِ خویش را

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
غزل شمارهٔ ۸۴ به خوانش عندلیب
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
صائب تبریزی

غوطه دادم در دلِ الماس داغِ خویش را

روشن از آبِ گهر کردم چراغِ خویش را

شد چو داغِ لاله خاکستر نفس در سینه ام

تا ز خون چون لاله پر کردم ایاغِ خویش را

چون شوم با خار و خس محشور در یک پیرهن؟

[...]

قدسی مشهدی

زود به کردم من بی‌صبر داغ خویش را

اول شب می‌کشد مفلس چراغ خویش را

گر نباشد زخم شمشیرم حمایل گو مباش

هیکل تن کرده‌ام چون لاله داغ خویش را

می‌گساران دیگر و خونابه‌نوشان دیگرند

[...]

فیاض لاهیجی

تا ز دمسردان نگه دارم چراغ خویش را

چون فلک شب واکنم دکان داغ خویش را

منّتی نه از بهاران بود و نه از چشمه‌سار

ما به آب دیده پروردیم باغ خویش را

با جنون نارسا نتوان ز عقل ایمن نشست

[...]

اسیر شهرستانی

کرده ام از خون دل خالی ایاغ خویش را

می رسانم از می حسرت دماغ خویش را

ایمن از ما نیستی با غیر خلوت می کنی

از تو پنهان می کند آیینه داغ خویش را

سرنوشتی دارم از آوارگی آواره تر

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه