گنجور

 
صائب تبریزی

غنچه‌سان پر گل اگر خواهی دهانِ خویش را

پرهٔ قفلِ خموشی کن زبانِ خویش را

کاروانگاهِ حوادث جای خوابِ امن نیست

در رهِ سیلِ خطر مگشا میانِ خویش را

چون شرر بشمر به دامانِ عدم، آسوده شو

در گره تا چند داری نقدِ جانِ خویش را

برنمی‌آیی به زخمِ آسیایِ آسمان

نرم کن زنهار چون مغز استخوانِ خویش را

مرگ را بر خود گوارا کن در ایامِ حیات

در بهاران بگذران فصلِ خزانِ خویش را

هر سرِ موی تو از غفلت به راهی می‌رود

جمع کن پیش از گذشتن کاروانِ خویش را

وحشیِ فرصت چو تیر از شَست بیرون جسته است

تا تو زه می‌سازی ای غافل کمانِ خویش را

چاهِ صحرایِ طلب از نقشِ پا افزون‌تر است

زینهار از کف مده صائب عنانِ خویش را

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
غزل شمارهٔ ۸۷ به خوانش عندلیب
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
صائب تبریزی

من که خواهم محو از عالم نشان خویش را

چون نشان تیر سازم استخوان خویش را

کاش وقت آمدن واقف ز رفتن می شدم

تا چو نی در خاک می بستم میان خویش را

تیغ نتواند شدن انگشت پیش حرف من

[...]

سلیم تهرانی

کی به دل آرم خیال آشیان خویش را

کز قفس بیرون نمی خواهم فغان خویش را

همچو مجنون ناتوانی از کجا، عشق از کجا

یافت در صحرا مگر دیوانه جان خویش را؟!

در گلستان محبت، عاقبت چون فاخته

[...]

سیدای نسفی

مهربانی ها نمودم دوستان خویش را

باز با مدح و ثنا کردم زبان خویش را

چون قلم گویم من اکنون داستان خویش را

خاک پای هر یک از همصحبتان خویش را

قصاب کاشانی

چون قلم روزی که می‌بستم میان خویش را

وقف شرح دوستی کردم زبان خویش را

گر به خود می‌داشتم دست تسلط در جهان

نوبت اول نمی‌دادم امان خویش را

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه