گنجور

 
صائب تبریزی

غوطه دادم در دلِ الماس داغِ خویش را

روشن از آبِ گهر کردم چراغِ خویش را

شد چو داغِ لاله خاکستر نفس در سینه ام

تا ز خون چون لاله پر کردم ایاغِ خویش را

چون شوم با خار و خس محشور در یک پیرهن؟

من که می‌دزدم ز بوی گل دماغِ خویش را

بی‌خودی را گردشِ چشمِ تو عالمگیر ساخت

از که گیرم، حیرتی دارم، سراغِ خویش را

می‌شود شورِ قیامت مرهمِ کافوریم

من که پروردم به چشمِ شور، داغِ خویش را

عشرتِ دَه روزهٔ گل قابل تقسیم نیست

وقفِ بلبل می‌کنم دربسته، باغِ خویش را

بیش ازین صائب نمی‌آید ز من اخفای عشق

چند دارم در تهِ دامن چراغِ خویش را؟

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
غزل شمارهٔ ۸۳ به خوانش عندلیب
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
صائب تبریزی

تر به اشکِ تلخ می‌سازم دِماغِ خویش را

زنده می‌دارم به خونِ دل چراغِ خویش را

از سیاهی شد جهان بر چشمِ داغِ من سیاه

چند دارم در تهِ دامن چراغِ خویش را؟

سازگاری نیست با مرهم ز بی دردی مرا

[...]

قدسی مشهدی

زود به کردم من بی‌صبر داغ خویش را

اول شب می‌کشد مفلس چراغ خویش را

گر نباشد زخم شمشیرم حمایل گو مباش

هیکل تن کرده‌ام چون لاله داغ خویش را

می‌گساران دیگر و خونابه‌نوشان دیگرند

[...]

فیاض لاهیجی

تا ز دمسردان نگه دارم چراغ خویش را

چون فلک شب واکنم دکان داغ خویش را

منّتی نه از بهاران بود و نه از چشمه‌سار

ما به آب دیده پروردیم باغ خویش را

با جنون نارسا نتوان ز عقل ایمن نشست

[...]

اسیر شهرستانی

کرده ام از خون دل خالی ایاغ خویش را

می رسانم از می حسرت دماغ خویش را

ایمن از ما نیستی با غیر خلوت می کنی

از تو پنهان می کند آیینه داغ خویش را

سرنوشتی دارم از آوارگی آواره تر

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه