گنجور

غبار همدانی » غزلیات » شمارهٔ ۶۱

 

بجز رویت نخواهم رو به روی دیگری آرم

بجز گوش تو با گوشی سخن گفتن نمی آرم

منت ای ماه دوهفته چو مام بچه گم کرده

همی از خویش و بیگانه ز هر سویی طلبکارم

ز خود خالی شدم چون نِی ز تو پر شد رگ و هم پی

[...]

غبار همدانی
 

غبار همدانی » غزلیات » شمارهٔ ۶۲

 

ساقیا خیز که من نیز برآن برخیزم

که به جامی ز سر جان و جهان برخیزم

خرم آنروز که دیوانه وش اندر طلبت

با دو صد سلسله از اشک روان برخیزم

اگرم باد صبا بوی تو آرد به مشام

[...]

غبار همدانی
 

غبار همدانی » غزلیات » شمارهٔ ۶۳

 

ساقی بیار باده وزین جنس آتشم

پروانه وش بسوز کزین سوز سرخوشم

مستی دهد به یاد لبت اشک لاله رنگ

چندان که از ایاق تو صهبای بی غشم

از جام دهر جرعۀ مِی کس نمی خورد

[...]

غبار همدانی
 

غبار همدانی » غزلیات » شمارهٔ ۶۴

 

در قمار عشق جانان باخت می‌خواهد دلم

هرچه غیر از اوست با او تاخت می‌خواهد دلم

فارغم من در قمار عشق از سود و زیان

با حریف خویش برد و باخت می‌خواهد دلم

می‌شناسم آشنایان را ولی با عاشقان

[...]

غبار همدانی
 

غبار همدانی » غزلیات » شمارهٔ ۶۵

 

فریاد که آتش نهانم

افتاد به مغز استخوانم

سوز دل و آتش درونم

افکنده شرر به خانمانم

چون زورق اگر روم به دریا

[...]

غبار همدانی
 

غبار همدانی » غزلیات » شمارهٔ ۶۶

 

گرچه سخت افتاده در دام طبیعت مرغ جانم

هرگز از خاطر نخواهد شد هوای آشیانم

رهروان کوی جانان را ز رحمت باز گویید

کای رفیقان من هم آخر مردم این کاروانم

حالیا معذورم از رفتن که چندی مصلحت را

[...]

غبار همدانی
 

غبار همدانی » غزلیات » شمارهٔ ۶۷

 

تا به زلف تو تاب می‌بینم

خویش را در طناب می‌بینم

دم به دم از هجوم لشکر عشق

ملک دل را خراب می‌بینم

بس که از تشنگی روانم سوخت

[...]

غبار همدانی
 

غبار همدانی » غزلیات » شمارهٔ ۶۸

 

ساقیا می ده که تا ما عاقلیم

در فنون عشقبازی جاهلیم

بسکه غافل خفته وقت کشت و کار

گاه محصول است و ما بیحاصلیم

لذت هستی به مستی حاصل است

[...]

غبار همدانی
 

غبار همدانی » غزلیات » شمارهٔ ۶۹

 

ما از دل و دین در ره دلدار گذشتیم

از هر دو جهان در طلب یار گذشتیم

گاهی به ره صومعه سرمست دویدیم

گاهی ز در میکده هشیار گذشتیم

هرچند در این دایره چون نقطه مقیمیم

[...]

غبار همدانی
 

غبار همدانی » غزلیات » شمارهٔ ۷۰

 

تا نکند درد رخنه در دل انسان

راه نیابد در او محبت جانان

تا نزنی عقده بر سلاسل گیسو

جمع نبینی دل هزار پریشان

شرم کن آخر ز توبه های شکسته

[...]

غبار همدانی
 

غبار همدانی » غزلیات » شمارهٔ ۷۱

 

چشم اگر پوشی ز کار خویشتن

لطف ها بینی ز یار خویشتن

غربت مردم به شهر مردم است

من غریبم در دیار خویشتن

دوش در بزمی که بودی با رقیب

[...]

غبار همدانی
 

غبار همدانی » غزلیات » شمارهٔ ۷۲

 

از کوی نیک نامی باید قدم کشیدن

یا خط عاشقی را بر سر قلم کشیدن

گر او جفا پسندد بر عاشقان مسکین

ما نیز می پسندیم از وی ستم کشیدن

ابرو کمانم ار تیر بر قصد جان گشاید

[...]

غبار همدانی
 

غبار همدانی » غزلیات » شمارهٔ ۷۳

 

ساقی قدحی پر کن مطرب به دفی کف زن

در پیش سپاه غم با خیل طرب صف زن

تا چند ز غم گردن در سلسله ها داری

چنگی پی آزادی بر سلسله دف زن

تا در خم گردونی زین راز نه ای آگه

[...]

غبار همدانی
 

غبار همدانی » غزلیات » شمارهٔ ۷۴

 

هان ای مُغَنّی صبح شد برخیز و چنگی ساز کن

ناخن براندامش بزن وز خواب چشمش باز کن

برخاست مرغ صبح خوان برداشت نوبت را فغان

از خواب مستی خیز هان برگ صبوحی ساز کن

ساقی بهنگام صبوح آن جام راحت بخش را

[...]

غبار همدانی
 

غبار همدانی » غزلیات » شمارهٔ ۷۵

 

با خویشتن فتاد مگر باز کار من

کآشفته شد چون طالع من روزگار من

زاهد کنون که پند تو در من اثر نکرد

پرهیز کن که در تو نیفتد شرار من

آهسته ساربان که زپای اوفتاده است

[...]

غبار همدانی
 

غبار همدانی » غزلیات » شمارهٔ ۷۶

 

ای مزرع مهر تو دل من

وی تخم غم تو در گِل من

یک عمر ز کشت و کار این دشت

شد تخم غم تو حاصل من

بس غوطه زدم به بحر حیرت

[...]

غبار همدانی
 

غبار همدانی » غزلیات » شمارهٔ ۷۷

 

از تغافل ساقی سرمست بی پروای من

خون دل ریزد بجای باده در مینای من

مفلسان را گر مِی و مطرب نباشد گو مباش

سینۀ من بربط من اشک من صهبای من

صد هزاران سرو را پامال خاک ره کند

[...]

غبار همدانی
 

غبار همدانی » غزلیات » شمارهٔ ۷۸

 

ای عهد شکسته و جفا کرده

ما را به فراق مبتلا کرده

ای داده به دست مدعی دامان

پیراهن صبر من قبا کرده

بیگانه ز خویش آشنا گشته

[...]

غبار همدانی
 

غبار همدانی » غزلیات » شمارهٔ ۷۹

 

خم می افلاک و جامش آفتاب و ارض عالم میکده

عشق را مِی میشمار و عاشقان را میزده

آینۀ عالم چو خالی از بت موزون ماست

مؤمنم میخوان اگر خوانم جهان را بتکده

ثبت شد تا نام من در دفتر عشّاق او

[...]

غبار همدانی
 

غبار همدانی » غزلیات » شمارهٔ ۸۱

 

زند چون آتش حسنش زبانه

دو صد خرمن بسوزد بی بهانه

دلا گر نیستی پروانه بگذر

که سرکش گشت آتش را زبانه

سَر هستی ندارم بی تو دیگر

[...]

غبار همدانی
 
 
۱
۲
۳
۴
۵
sunny dark_mode