گنجور

 
غبار همدانی

از تغافل ساقی سرمست بی پروای من

خون دل ریزد بجای باده در مینای من

مفلسان را گر مِی و مطرب نباشد گو مباش

سینۀ من بربط من اشک من صهبای من

صد هزاران سرو را پامال خاک ره کند

چون خِرامد در چمن سرو سهی بالای من

ساقیا صاف ار نداری دُردِئی کز تاب دود

خون دل پالوده دارد چشم خون پالای من

چون نگریم از غمش خود از تبسم بشکند

آن لب چون لعل نرخ لؤلؤ لالای من

سالها دهقان قدرت بوستانبانی کند

تا تماشا را به باغ آرد سمن سیمای من

لامکان پیماست رخش همّتم لیکن چه سود

لنگ شد در سنگلاخ غم جهانپیمای من

عاقبت دانم که در میدان جانبازی عشق

در سراندازی سر اندازد مرا سودای من

قلب دل در بوتۀ هجران سیه گردید و نیست

کیمیای وصل جانان را جویی پروای من