گنجور

 
غبار همدانی

ساقیا می ده که تا ما عاقلیم

در فنون عشقبازی جاهلیم

بسکه غافل خفته وقت کشت و کار

گاه محصول است و ما بیحاصلیم

لذت هستی به مستی حاصل است

ما به کلی زین دو معنی غافلیم

بر امید زخم دیگر زنده ایم

ورنه از زخم نخستین بسملیم

سرو باغ خلد بودیم و کنون

بر لب جوی جهان پا در گلیم

طلعت جانان ز جان محجوب نیست

ما میان جان و جانان حایلیم

از بلا غافل نشیند تنگ دل

ما گروه عاشقان دریا دلیم

موج طوفان بلا از سر گذشت

ما چنان فارغ که اندر ساحلیم

بار بگشودند همراهان و ما

هم در اول گام و اول منزلیم

مهر رخشانیم لیکن چون خلیل

رو به ما آرد غبارا آفلیم