گنجور

 
غبار همدانی

خم می افلاک و جامش آفتاب و ارض عالم میکده

عشق را مِی میشمار و عاشقان را میزده

آینۀ عالم چو خالی از بت موزون ماست

مؤمنم میخوان اگر خوانم جهان را بتکده

ثبت شد تا نام من در دفتر عشّاق او

غیرت زردشتیم دارد بدل آتشکده

کیست آن کو خورده از صهبای عشق آن صنم

آتشی در خانمان و دین و ایمان نازده

گرنه عشق آن پری دیوانه ام دارد چرا

بر سرم از شیخ و شاب و مرد و زن غوغا زده

گردش چرخم فسرده دارد ای ساقی بیا

از لب کوثر خاصت بوسۀ گرمی بده

هان غبار اندر طلب عشقت اگر یکره کند

دل نبردی زو که جز او کس نبرده ره به دِه