سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۱
تفاوتی نکند قدر پادشایی را
که التفات کند کمترین گدایی را
به جان دوست که دشمن بدین رضا ندهد
که در به روی ببندند آشنایی را
مگر حلال نباشد که بندگان ملوک
[...]

سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۲
من بدین خوبی و زیبایی ندیدم روی را
وین دلآویزی و دلبندی نباشد موی را
روی اگر پنهان کند سنگیندلِ سیمینبدن
مشک غمازست نتواند نهفتن بوی را
ای موافقصورتومعنی که تا چشم من است
[...]

سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۳
رفتیم اگر ملول شدی از نشست ما
فرمای خدمتی که برآید ز دست ما
برخاستیم و نقش تو در نفس ما چنانک
هر جا که هست بیتو نباشد نشست ما
با چون خودی درافکن اگر پنجه میکنی
[...]

سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۴
وقتی دل سودایی، میرفت به بستانها
بیخویشتنم کردی، بوی گل و ریحانها
گه نعره زدی بلبل، گه جامه دریدی گل
با یاد تو افتادم، از یاد برفت آنها
ای مهر تو در دلها، وی مهر تو بر لبها
[...]

سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۵
اگر تو برفکنی در میان شهر نقاب
هزار مؤمن مخلص درافکنی به عقاب
که را مجال نظر بر جمال میمونت
بدین صفت که تو دل میبری ورای حجاب
درون ما ز تو یک دم نمیشود خالی
[...]

سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۶
ما را همه شب نمیبرد خواب
ای خفتهٔ روزگار دریاب
در بادیه تشنگان بمردند
وز حِلِّه به کوفه میرود آب
ای سخت کمان سست پیمان
[...]

سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷
ماهرویا! روی خوب از من متاب
بیخطا کشتن چه میبینی صواب
دوش در خوابم در آغوش آمدی
وین نپندارم که بینم جز به خواب
از درون سوزناک و چشمِ تر
[...]

سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۸
سرمست درآمد از خرابات
با عقل خراب در مناجات
بر خاک فکنده خرقه زهد
و آتش زده در لباس طامات
دل برده شمع مجلس او
[...]

سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۹
متناسبند و موزون حرکات دلفریبت
متوجه است با ما سخنان بیحسیبت
چو نمیتوان صبوری ستمت کشم ضروری
مگر آدمی نباشد که برنجد از عتیبت
اگرم تو خصم باشی نروم ز پیش تیرت
[...]

سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۰
هر که خصم اندر او کمند انداخت
به مراد ویش بباید ساخت
هر که عاشق نبود مرد نشد
نقره فایق نگشت تا نگداخت
هیچ مصلح به کوی عشق نرفت
[...]

سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۱
چه فتنه بود که حسن تو در جهان انداخت
که یک دم از تو نظر بر نمیتوان انداخت
بلای غمزه نامهربان خونخوارت
چه خون که در دل یاران مهربان انداخت
ز عقل و عافیت آن روز بر کران ماندم
[...]

سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۲
معلمت همه شوخی و دلبری آموخت
جفا و ناز و عتاب و ستمگری آموخت
غلام آن لب ضحاک و چشم فتانم
که کید سحر به ضحاک و سامری آموخت
تو بت چرا به معلم روی که بتگر چین
[...]

سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۳
کهن شود همهکس را به روزگار ارادت
مگر مرا که همان عشقِ اولست و زیادت
گرم جواز نباشد به پیشگاه قبولت
کجا روم که نمیرم بر آستان عبادت
مرا به روز قیامت مگر حساب نباشد
[...]

سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۴
دل هر که صید کردی نکشد سر از کمندت
نه دگر امید دارد که رها شود ز بندت
به خدا که پرده از روی چو آتشت برافکن
که به اتفاق بینی دل عالمی سپندت
نه چمن شکوفهای رست چو روی دلستانت
[...]

سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۵
دوست دارم که بپوشی رخ همچون قمرت
تا چو خورشید نبینند به هر بام و درت
جرم بیگانه نباشد که تو خود صورت خویش
گر در آیینه ببینی برود دل ز برت
جای خندهست سخن گفتن شیرین پیشت
[...]

سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۶
بندهوار آمدم به زنهارت
که ندارم سلاح پیکارت
متفق میشوم که دل ندهم
معتقد میشوم دگر بارت
مشتری را بهای روی تو نیست
[...]

سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۷
مپندار از لب شیرین عبارت
که کامی حاصل آید بیمرارت
فراق افتد میان دوستداران
زیان و سود باشد در تجارت
یکی را چون ببینی کشتهٔ دوست
[...]

سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۸
چه دلها بردی ای ساقی به ساق فتنهانگیزت
دریغا بوسه چندی بر زنخدان دلاویزت
خدنگ غمزه از هر سو نهان انداختن تا کی
سپر انداخت عقل از دست ناوکهای خونریزت
برآمیزی و بگریزی و بنمایی و بربایی
[...]

سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۹
بیتو حرام است به خلوت نشست
حیف بود در به چنین روی بست
دامن دولت چو به دست اوفتاد
گر بهلی باز نیاید به دست
این چه نظر بود که خونم بریخت؟
[...]

سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۰
چنان به موی تو آشفتهام به بوی تو مست
که نیستم خبر از هر چه در دو عالم هست
دگر به روی کسم دیده بر نمیباشد
خلیل من همه بتهای آزری بشکست
مجال خواب نمیباشدم ز دست خیال
[...]
