گنجور

مجیرالدین بیلقانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۱

 

ز عشقت دل مسلم برنگردد

ز کویت باد بی غم برنگردد

ز من پرسی باشد عاشق آنکس

که با زخمت ز مرهم برنگردد

سر شاخ امید آن مرغ دارد

[...]

مجیرالدین بیلقانی
 

مجیرالدین بیلقانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۲

 

به سر تو که دل تو سر انصاف ندارد

آن زید شاد کز اول به غمت جان بسپارد

آنکه یارش تو نباشی نفسی با که نشیند؟

وانکه حالش تو نپرسی غم دل با که گسارد؟

من خجل باشم اگر تا سر تو لعل بریزم

[...]

مجیرالدین بیلقانی
 

مجیرالدین بیلقانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۳

 

گیتی سر نوبهار دارد

عالم رخ چون نگار دارد

تا خوشی باغ برقرارست

بلبل دل بی قرار دارد

گر لاله سیه دل است شاید

[...]

مجیرالدین بیلقانی
 

مجیرالدین بیلقانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۴

 

با دل بسی گفتم که یار از عهد و پیمان بگذرد

فرمان من کن جان مکن کان بت ز فرمان بگذرد

جولان زد اندر کوی او با حلقه گیسوی او

دیدم که مسکین سوی او از مه به جولان بگذرد

جان خور است از من بی بها حالی ز تن کردم جدا

[...]

مجیرالدین بیلقانی
 

مجیرالدین بیلقانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۵

 

رخ تو قهر قمر خواهد کرد

لب تو قصد شکر خواهد کرد

آفتاب رخ تو تیغ چو زد

آسمان ماه سپهر خواهد کرد

کان پر گوهر یعنی دهنت

[...]

مجیرالدین بیلقانی
 

مجیرالدین بیلقانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۶

 

دلی که درد تو ارزد دوا نمی‌ارزد

کسی که مهر تو جوید جفا نمی‌ارزد

جهان خرم گر تو بی تو عاشقان ترا

فزون ز نیم جو ارزد، مرا نمی‌ارزد

بهای کون و مکان بی‌تو یک نفس ندهم

[...]

مجیرالدین بیلقانی
 

مجیرالدین بیلقانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۷

 

رخت عاشقان را نظر می‌پذیرد

لبت خستگان را شکر می‌پذیرد

فلک را شکرخنده می‌آید آنجا

که پروانه را شمع پر می‌پذیرد

ز آه دلم هر شبی خاک کویت

[...]

مجیرالدین بیلقانی
 

مجیرالدین بیلقانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۸

 

دل سوختست چون به وصالت نمی رسد

جان خسته تا به صورت حالت نمی رسد

از حد گذشت کار جمال تو پس رواست

گر عقل ما به کنه کمالت نمی رسد

مه را چه سود گرد فلک تاختن که او؟

[...]

مجیرالدین بیلقانی
 

مجیرالدین بیلقانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۹

 

با سر زلف تو مرا کار به جایی نرسد

درد مرا گر تو تویی از تو دوایی نرسد

از تو هر آن روز که من گل به وفا می طلبم

شب نرسد تا به دلم خار جفایی نرسد

در غم آنم که شود عمر من از دست چو گل

[...]

مجیرالدین بیلقانی
 

مجیرالدین بیلقانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۰

 

عقل من در عشق خواری می کشد

صبر باری بی قراری می کشد

هر شبی بر اشگ چشمم تا به روز

دست هجرانت سماری می کشد

روز روشن کار دل آسانترست

[...]

مجیرالدین بیلقانی
 

مجیرالدین بیلقانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۱

 

مگذار که عشقت را هر مختصر اندیشد

یک گام نهد در ره صدبار براندیشد

جایی که ز مژگانت زوبین بلا بارد

عاشق نبود آنکس کانجا سپر اندیشد

دل وصلت لب جوید وانگاه ز جان ترسد

[...]

مجیرالدین بیلقانی
 

مجیرالدین بیلقانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۲

 

مهر تو هرگز ز جانم نگسلد

یاد تو هیچ از زبانم نگسلد

از توام بگسست گردون اینت درد

چون کنم تا از جهانم نگسلد؟

هجر بدنام تو هم نیک است اگر

[...]

مجیرالدین بیلقانی
 

مجیرالدین بیلقانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۳

 

ز عالم دلربایی بر نیامد

کزو شور و جفایی بر نیامد

چه گویم من تو خود دانی که بی زهر!

به باغ کس گیایی بر نیامد

نشد روزی به شب هرگز که آن روز

[...]

مجیرالدین بیلقانی
 

مجیرالدین بیلقانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۴

 

خوش است حسن تو تا دل ز یار بستاند

چو دل ستد ز دل و جان قرار بستاند

تویی و عشوه آن روی چون بهار که او

خراج نیکوی از نوبهار بستاند

غمت به هر دو جهان چون دهم که سرد بود

[...]

مجیرالدین بیلقانی
 

مجیرالدین بیلقانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۵

 

جانا خبر وصل تو زی ما که رساند؟

یا قصه ما سوی تو تنها که رساند؟

توتوست چو دفتر غم ما از هوس آنک

زینجا به تو طومار غم ما که رساند؟

اینجا که منم طمع وصال تو محال است

[...]

مجیرالدین بیلقانی
 

مجیرالدین بیلقانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۶

 

با که گشایم نفس کاهل صفایی نماند؟

در همه روی زمین بسته گشایی نماند

بر چمن روزگار پی چه نهم کاندرو؟

نوش نهالی نرست مهر گیایی نماند

قافله خرمی زان سوی عالم گذشت

[...]

مجیرالدین بیلقانی
 

مجیرالدین بیلقانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۷

 

بلبلان رخت به باغ افگندند

زاغ را بار سفر می بندند

دل لاله به عبیر آلودند

دهن باد به مشگ آگندند

باغ با باد صبا هم سخن است

[...]

مجیرالدین بیلقانی
 

مجیرالدین بیلقانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۸

 

باد چون طره آن جان جهان درشکند

فتنه بینی که در عقل و روان در شکند

دل بر آتش نهم آن لحظه که آن عهدشکن

بر مه نو ز ره مشگ فشان در شکند

عهد کرد او که خورد خونم و می ترسم از آنک

[...]

مجیرالدین بیلقانی
 

مجیرالدین بیلقانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۹

 

تا لاله ز شوخی به جهان شور در افگند

از پرده بسی خسته دلان را بدر افگند

زلف و رخ معشوقه ما دید بعینه

هر دیده که بر لاله سحرگه نظر افگند

هر خون که جهان خورد از آزرده دلان پار

[...]

مجیرالدین بیلقانی
 

مجیرالدین بیلقانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۰

 

جز رگ جان عشق تو دگر چه گشاید؟

یا ز تو جز رنج و درد سر چه گشاید؟

راه نظر بسته‌ای و گرچه نبندی

خسته دلان را ز یک نظر چه گشاید؟

پر بهم آورد مرغ عافیت از تو

[...]

مجیرالدین بیلقانی
 
 
۱
۲
۳
۴
sunny dark_mode