گنجور

 
مجیرالدین بیلقانی

با دل بسی گفتم که یار از عهد و پیمان بگذرد

فرمان من کن جان مکن کان بت ز فرمان بگذرد

جولان زد اندر کوی او با حلقه گیسوی او

دیدم که مسکین سوی او از مه به جولان بگذرد

جان خواست از من بی بها حالی ز تن کردم جدا

منت پذیرم کاین قضا از من به یک جان بگذرد

هستیم در شادی و غم از وصل و هجران ای صنم

غافل که بعد از یک دودم این وصل و هجران بگذرد

خوش دل ترم تا چون جرس دارم به افغان دسترس

ترسم که از تنگی نفس کارم ز افغان بگذرد

دارم رسیده روز و شب روزی به شب جانی به لب

آسان گرفته ای عجب باشد که آسان بگذرد

دردم فزود آن تنگ‌خو زان زلف و زان روی نکو

آنگه دهد درمان کزو دردم ز درمان بگذرد

گر بر مجیر از روی فن نگذارد او چندین محن

در وصف او ما را سخن زود از خراسان بگذرد

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
کلیم

دل را کی آن طاقت بود کز فکر جانان بگذرد

با یک جهان لب‌تشنگی از آب حیوان بگذرد

من راه هجران را بخود هرگز نمی دادم ولی

آتش ره خود واکند چون از نیستان بگذرد

هر کس که بیند حال من داند که هجران دیده ام

[...]

قصاب کاشانی

آن سرو سیم‌اندام من چون از گلستان بگذرد

موج لطافت جو به جو از هر خیابان بگذرد

شب‌های هجر او دلم راضی نمی‌گردد اگر

یک قطره آب چشمم از بالای مژگان بگذرد

از کثرت کم‌طالعی ترسم نسیم کوی او

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه