گنجور

اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۱

 

کرده ام از خون دل خالی ایاغ خویش را

می رسانم از می حسرت دماغ خویش را

ایمن از ما نیستی با غیر خلوت می کنی

از تو پنهان می کند آیینه داغ خویش را

سرنوشتی دارم از آوارگی آواره تر

[...]

اسیر شهرستانی
 

اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۲

 

داشتی مخصوص من تا لطف عام خویش را

کردی آزاد از غم عالم غلام خویش را

در محبت داده ام آیینه دل را جلا

پخته ام در آتشی سودای خام خویش را

عشق نگذارد که بنشیند غباری بر دلم

[...]

اسیر شهرستانی
 

اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۳

 

بسکه با حیرت برآوردیم کام خویش را

بر جبین ما نویسد عشق نام خویش را

پیچ و تابم بس نبود از رشک قاصد سوختم

هم نوشتم نامه هم بردم پیام خویش را

شکوه بیجا چرا می کردم از بیداد او

[...]

اسیر شهرستانی
 

اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۴

 

آنکه گرداند ز ما دانسته راه خویش را

کاش می آموخت برگشتن نگاه خویش را

انتقام فتنه از بیباکی من می کشد

خوی حسن از عشق می داند گناه خویش را

سرزمین جلوه صیاد ما دام بلاست

[...]

اسیر شهرستانی
 

اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۵

 

در دل گداختیم تمنای خویش را

شاید که ناله گرم کند جای خویش را

فرصت سلم خریده بازار محنتم

امروز می خورم غم فردای خویش را

زان پیشتر که گریه شود رو شناس ما

[...]

اسیر شهرستانی
 

اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۶

 

مو به مو مژگان تر باید شکار عشق را

گریه بسیار است ابر نوبهار عشق را

از نیاز ما رخت باغ تماشا گشته است

گل بخندد از گریبان خارخار عشق را

دل به امیدی غبار راه حسرت گشته است

[...]

اسیر شهرستانی
 

اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۷

 

لاله می روید ز بستر ناتوان عشق را

شعله پرورده است مغز استخوان عشق را

مهر خاموشی است بر عنوان این سربسته راز

نیست با گوش و زبان کاری بیان عشق را

راز دل از بیزبانی بیشتر گل می کند

[...]

اسیر شهرستانی
 

اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۸

 

مکن در بزم روشن وصف آن شیرین شمایل را

که رشک آتش زند در سینه جان شمع محفل را

بکش از صحبت صورت پرستان دامن الفت

خریداری مجو بهتر زحسن آیینه دل را

شهیدی سرخ روی بزم سربازی تواند شد

[...]

اسیر شهرستانی
 

اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۹

 

نفریبد به خیال نگهت خواب مرا

نبرد جلوه وصل تو به مهتاب مرا

بسته بر بازوی بیدار فلک خواب مرا

کرده تعویذ سحر آه جگرتاب مرا

اشک پرورده راز غم پنهان دلم

[...]

اسیر شهرستانی
 

اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۰

 

با تمنای تو بسیار حساب است مرا

درس دل خوانده ام،آیینه کتاب است مرا

از گلستان خمارم گل مستی خندد

دل دیوانه مگر جام شراب است مرا

چشم تر بی تو سرانجام مرا می داند

[...]

اسیر شهرستانی
 

اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۱

 

دل و درد تو که صبر است و قرار است مرا

من و یاد تو که باغ است و بهار است مرا

می توان مشعل خورشید ز خاکم افروخت

حسرت داغ کسی شمع مزار است مرا

هرچه می گویی از آن چشم سیه می آید

[...]

اسیر شهرستانی
 

اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۲

 

خواب، پرواز حرام است مرا

آشیان حلقه دام است مرا

یاد زلفت گل شب بیداری

فیض صبح اول شام است مرا

عمر سودایی زلف تو دراز

[...]

اسیر شهرستانی
 

اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۳

 

سرمه حیرتش اکسیر نگاه است مرا

سایه گل به نظر چشم سیاه است مرا

بسکه گشتم به چمن محو خرام تو چو آب

سبزه هر لب جو طرف کلاه است مرا

دارم از همت داغ تو جهان زیر نگین

[...]

اسیر شهرستانی
 

اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۴

 

ز بسکه گردش چشم تو دیده مست مرا

ز دل ربوده به غیر از تو هر چه هست مرا

ز خاکساری خود در طلسم آرامم

نمی رسد چو غبار آفت شکست مرا

عبث چه منت دریوزه بهار کشم

[...]

اسیر شهرستانی
 

اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۵

 

از دل مردم عالم خبری نیست مرا

چه کنم غیر وفا نامه بری نیست مرا

چشم و دل وقف تماشای دگر ساخته ام

گریه شامی و آه سحری نیست مرا

همچو آیینه همین از دگران می گویم

[...]

اسیر شهرستانی
 

اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۶

 

بی رخت شکوه ز بخت سیهی نیست مرا

لاف طاقت زده ام کم گنهی نیست مرا

دیده گر جلوه گه گلشن امید شود

همچو نرگس سر و برگ نگهی نیست مرا

حلقه دام در این سلسله محراب دعاست

[...]

اسیر شهرستانی
 

اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۷

 

کو گریه ای که بی خبر از جا برد مرا

غافل به باغبانی صحرا برد مرا

آن خار بی برم که چمن سایه من است

خس نیستم که قطره ای از جا برد مرا

شرمنده ام ز خضر که چون کعبه نجات

[...]

اسیر شهرستانی
 

اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۸

 

باده چون زور آورد هشیار می‌سازد مرا

خواب چون گردد گران بیدار می‌سازد مرا

صبح را گلگونه می‌بخشد کفِ خاکسترم

سوختن رنگین‌تر از گلزار می‌سازد مرا

دارد اکسیرِ حواسِ جمع دل چون شد خراب

[...]

اسیر شهرستانی
 

اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۹

 

پرکاویدم دل خودم را

جستم آب وگل خودم را

در حشر به کس نمی نمایم

یک زخم حمایل خودم را

با ناز و نیاز بر نیایی

[...]

اسیر شهرستانی
 

اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۰

 

جنون به مستی و هشیاری آزمود مرا

ز بسکه محو تو بودم ز خود ربود مرا

برای خاطر او قبله گاه دل شده ام

اگر دچار شود می کند سجود مرا

گداخت شکوه ی رنگ و به پیش چاره گران

[...]

اسیر شهرستانی
 
 
۱
۲
۳
۴
۶۰
sunny dark_mode