گنجور

 
اسیر شهرستانی

از دل مردم عالم خبری نیست مرا

چه کنم غیر وفا نامه بری نیست مرا

چشم و دل وقف تماشای دگر ساخته ام

گریه شامی و آه سحری نیست مرا

همچو آیینه همین از دگران می گویم

می توان دید که از خود خبری نیست مرا

سر پرواز دل خسته سلامت باشد

نشوی ایمن اگر بال و پری نیست مرا

می کنم کام دل از لذت حسرت شیرین

این ثمر بس که امید ثمری نیست مرا

دلم از گنج روان کشور آبادان است

دست اگر سوخته داغ زری نیست مرا

بیکسی نام ز تنهایی من دارد اسیر

گر به عالم پدری یا پسری نیست مرا