گنجور

 
اسیر شهرستانی

بسکه با حیرت برآوردیم کام خویش را

بر جبین ما نویسد عشق نام خویش را

پیچ و تابم بس نبود از رشک قاصد سوختم

هم نوشتم نامه هم بردم پیام خویش را

شکوه بیجا چرا می کردم از بیداد او

من که از خود می کشیدم انتقام خویش را

داشتم رنگین بهار فرصتی از اشک و آه

وز گل و سنبل گرفتم صبح و شام خویش را

 
 
 
اسیر شهرستانی

داشتی مخصوص من تا لطف عام خویش را

کردی آزاد از غم عالم غلام خویش را

در محبت داده ام آیینه دل را جلا

پخته ام در آتشی سودای خام خویش را

عشق نگذارد که بنشیند غباری بر دلم

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه