گنجور

 
اسیر شهرستانی

جنون به مستی و هشیاری آزمود مرا

ز بسکه محو تو بودم ز خود ربود مرا

برای خاطر او قبله گاه دل شده ام

اگر دچار شود می کند سجود مرا

گداخت شکوه ی رنگ و به پیش چاره گران

به آشنا سخنی دسترس نبود مرا

غلام همت آزادی گرفتاری

دری ز خنده گل در قفس گشود مرا

سپند عربده گردم گل است نام خدا

دلی که سخت تر از سنگ می نمود مرا

ز سوختن غرضم پر فشانی دگر است

به رنگ شعله مدان صید دام و دود مرا

به صلب خست ارباب روزگار گریخت

ز روی خویش خجل دید بسکه جود مرا

گهر به دامن مشت غبار می کردند

در آن دیار که دست و دلی نبود مرا

دل است حلقه ی زنجیر پیچ و تابم اسیر

چه قدر ها که ز دیوانگی فزود مرا