گنجور

 
اسیر شهرستانی

نفریبد به خیال نگهت خواب مرا

نبرد جلوه وصل تو به مهتاب مرا

بسته بر بازوی بیدار فلک خواب مرا

کرده تعویذ سحر آه جگرتاب مرا

اشک پرورده راز غم پنهان دلم

گریه داده است ندانسته به سیلاب مرا

شور بیطاقتیم در سفر آرام است

تا نداند کسی از عشق تو بیتاب مرا