گنجور

 
اسیر شهرستانی

نفریبد به خیال نگهت خواب مرا

نبرد جلوه وصل تو به مهتاب مرا

بسته بر بازوی بیدار فلک خواب مرا

کرده تعویذ سحر آه جگرتاب مرا

اشک پرورده راز غم پنهان دلم

گریه داده است ندانسته به سیلاب مرا

شور بیطاقتیم در سفر آرام است

تا نداند کسی از عشق تو بیتاب مرا

 
 
 
فانوس خیال: گنجور با قلموی هوش مصنوعی
ناصر بخارایی

دوش آمد رخ زیبای تو در خواب مرا

سیل از دیده روان گشت و ببرد آب مرا

تنم از ضعف چنان شد که نمی‌یافت دگر

عقل هر چند که می‌جست به مهتاب مرا

در سر زلف تو بستم دل و می‌دانستم

[...]

غنی کشمیری

شب که سازد غم آغوش تو بی تاب مرا

گر بود فرش ز مخمل نبرد خواب مرا

تا زبان چون قلم از کام نیامد بیرون

یک دم این چرخ سیه کاسه نداد آب مرا

سوی مسجد ندهد نفس بدم راه هنوز

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه