گنجور

 
اسیر شهرستانی

مکن در بزم روشن وصف آن شیرین شمایل را

که رشک آتش زند در سینه جان شمع محفل را

بکش از صحبت صورت پرستان دامن الفت

خریداری مجو بهتر زحسن آیینه دل را

شهیدی سرخ روی بزم سربازی تواند شد

که طوق گردن تسلیم سازد تیغ قاتل را

شد از موج سرشکم کشتی آرام طوفانی

نمایی تا به کی ای ناخدا از دور ساحل را