گنجور

 
اسیر شهرستانی

داشتی مخصوص من تا لطف عام خویش را

کردی آزاد از غم عالم غلام خویش را

در محبت داده ام آیینه دل را جلا

پخته ام در آتشی سودای خام خویش را

عشق نگذارد که بنشیند غباری بر دلم

کی کند ساقی به خاک آلوده جام خویش را

خاطر صیاد چون شد جمع از صید اسیر

کرد رشک گلستان فیض دام خویش را

 
 
 
اسیر شهرستانی

بسکه با حیرت برآوردیم کام خویش را

بر جبین ما نویسد عشق نام خویش را

پیچ و تابم بس نبود از رشک قاصد سوختم

هم نوشتم نامه هم بردم پیام خویش را

شکوه بیجا چرا می کردم از بیداد او

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه