گنجور

همام تبریزی » غزلیات » شمارهٔ ۱۸۱

 

چو بالای تو گر سروی میان بوستانستی

از آن سرو سهی بستان بهشت جاودانستی

ز وصف یک سر مویت شدی عاجز بیان من

به جای هر سر مویی مرا گر صد زبانستی

همی‌خواهم که او با من کند یاری چو جان با تن

[...]

همام تبریزی
 

همام تبریزی » غزلیات » شمارهٔ ۱۸۲

 

گر دلم را اشتیاق روی یاران نیستی

ز آتش دل آب چشمم همچو باران نیستی

ارغوان و سنبل و نرگس کجا رستی ز خاک

در زمین گر روی و موی و چشم خوبان نیستی

همام تبریزی
 

همام تبریزی » غزلیات » شمارهٔ ۱۸۳

 

چون بگذرد به شهر چنین سرو قامتی

از هر طرف ز خلق برآید قیامتی

عالم چنان ملاحت حسنت فروگرفت

کز هیچ کس امید ندارم سلامتی

در دور چشم مست تو هشیار کس نماند

[...]

همام تبریزی
 

همام تبریزی » غزلیات » شمارهٔ ۱۸۴

 

گفت از برای چیدن گل در چمن شدی

از مات شرم باد که پیمان‌شکن شدی

آخر نسیم گل اثر بوی ما نداشت

تا در چمن به بوی که بی خویشتن شدی

گل را چه نسبت است به روی نکوی من

[...]

همام تبریزی
 

همام تبریزی » غزلیات » شمارهٔ ۱۸۵

 

بر دل از زلف چو زنجیر تو دارم بندی

نه چنان بند که آن را بگشاید پندی

من نه آنم که از این قید خلاصی یابم

که فتوح است مرا بند چنین دلبندی

نه چنان جان به سر زلف تو پیوست که باز

[...]

همام تبریزی
 

همام تبریزی » غزلیات » شمارهٔ ۱۸۶

 

توبه کردم که نخوانم دگرت ماه و پری

هر چه دیدیم و شنیدیم از آن خوبتری

تا ببینیم نظیرت به جهان گردیدیم

نیکوان را همه دیدیم تو چیزی دگری

عارفان روی تو جویند نه گل‌های بهشت

[...]

همام تبریزی
 

همام تبریزی » غزلیات » شمارهٔ ۱۸۷

 

شب دوشینه خیالت به عیادت سحری

بر بالین من آمد که فلان هان خبری

از غم تیره‌شب و محنت هجران چونی

وه که مردی ز غم عشق چو من عشوه‌گری

دادمی کام تو گر بیم رقیبم نبدی

[...]

همام تبریزی
 

همام تبریزی » غزلیات » شمارهٔ ۱۸۸

 

ای باد نو بهاری بوی بهشت داری

از سوی گل رسیدی یا پیک آن نگاری

نی این چنین نسیمی از گلستان نیاید

معلوم شد ز بویت کز هم‌دمان یاری

بر منزلی گذشتی داری از او نشانی

[...]

همام تبریزی
 

همام تبریزی » غزلیات » شمارهٔ ۱۸۹

 

ای نسیم سحری هیچ سر آن داری

کز برای دل من روی به جانان آری

پیش آن جان و جهان عرض کنی بندگیم

باز بر لوح دلش نقش وفا بنگاری

ور مجالی بودت گو که فلان می‌گوید

[...]

همام تبریزی
 

همام تبریزی » غزلیات » شمارهٔ ۱۹۰

 

ترسا بچه‌ای ناگه بر کف می گلناری

از صومعه باز آمد سرمست به عیاری

بنشست چو عیاران آن مونس غم‌خواران

از پسته خندان کرد آغاز شکر باری

افتاد ز عشق او در صومعه غوغایی

[...]

همام تبریزی
 

همام تبریزی » غزلیات » شمارهٔ ۱۹۱

 

خجسته زمانی و خوش روزگاری

که بازآید از در مرا چون تو یاری

ز رویت بهشتی شود مسکن ما

به هر گوشه‌ای بشکفد لاله‌زاری

به سرو روان تو گوید دو چشمم

[...]

همام تبریزی
 

همام تبریزی » غزلیات » شمارهٔ ۱۹۲

 

معذورم اگر ورزم سودای چنین یاری

ای چشم ملامت‌گر بنگر به رخش باری

خامی که بدین صورت در کار نمی‌آید

او را نتوان گفتن جز صورت دیواری

گرد شکرت گردم کز وی مگسی رانم

[...]

همام تبریزی
 

همام تبریزی » غزلیات » شمارهٔ ۱۹۳

 

دیگر نخوانم جان تورا زیرا که از جان خوشتری

از حسن خوبان نشمرم حسنت که ایشان خوشتری

تشبیه رویت کردمی در حسن هر باری به مه

چون نیک وا دیدم بسی از ماه تابان خوشتری

در بوستان گل دیده‌ام سنبل بسی بوییده‌ام

[...]

همام تبریزی
 

همام تبریزی » غزلیات » شمارهٔ ۱۹۴

 

بازیچه نیست آخر آیین عشق‌بازی

با دوست درنگیرد تا روح در نبازی

چون شاهد حقیقی محجوب شد ز غیرت

در بت‌پرستیم دان با نسبت مجازی

تا آفتاب تابان از شرق برنیاید

[...]

همام تبریزی
 

همام تبریزی » غزلیات » شمارهٔ ۱۹۵

 

به خوبی‌ست هر دل نوازی ایازی

ولی همچو محمود کو پاک بازی

نخواهم که روی رقیبان ببینم

گدا را ز سگ واجب است احترازی

جهان پر ز حسن است کو مهرورزی

[...]

همام تبریزی
 

همام تبریزی » غزلیات » شمارهٔ ۱۹۶

 

به یک کرشمه توانی که کار ما سازی

ولی به چارۀ بیچارگان نپردازی

در آرزوی خیالت غلام خوابم من

خنک کسی که تواش همنشین و همرازی

عیار مهر تو یک ذره کم نگردانم

[...]

همام تبریزی
 

همام تبریزی » غزلیات » شمارهٔ ۱۹۷

 

کیست کاین فتنه نشاند که تو می‌آغازی

کیست بر روی زمین کش تو نمی‌اندازی

نیست در جمله جهان مثل تو صاحب حسنی

چشم را گوی که زو دیده‌ام این غمازی

پیش از آن کز غم تو خانه بپردازد دل

[...]

همام تبریزی
 

همام تبریزی » غزلیات » شمارهٔ ۱۹۸

 

در آرزوی تو گشتم به هر دیار بسی

مرا ز روی تو هرگز نشان نداد کسی

وجود خاکی ما را به کوی دوست چه کار

که نیست لایق باغ بهشت خار و خسی

همی‌روم ز پی کاروان فقر مگر

[...]

همام تبریزی
 

همام تبریزی » غزلیات » شمارهٔ ۱۹۹

 

نه چنان مست و خرابم ز دو چشم ساقی

که مرا با دگری هست خیالی باقی

مستی از هستی من جز سر مویی نگذاشت

وان قدر نیز نخواهم که بود ای ساقی

مست گشتیم و نخواهی تو که فانی گردیم

[...]

همام تبریزی
 

همام تبریزی » غزلیات » شمارهٔ ۲۰۰

 

بگذشت بر نظارگان نگذاشت در قالب دلی

از حسن او پر دیده‌ام این شیوه در هر منزلی

چون باد بر ما بگذرد بر جانب ما ننگرد

آرام دل‌ها می برد وصل چنین مستعجلی

دل‌هاست در غوغای او سرها پر از سودای او

[...]

همام تبریزی
 
 
۱
۸
۹
۱۰
۱۱
sunny dark_mode