گنجور

 
همام تبریزی

معذورم اگر ورزم سودای چنین یاری

ای چشم ملامت‌گر بنگر به رخش باری

خامی که بدین صورت در کار نمی‌آید

او را نتوان گفتن جز صورت دیواری

گرد شکرت گردم کز وی مگسی رانم

انصاف نمی‌دانم شیرین‌تر از این کاری

در عهد لبت شاید کز بهر شکر آید

از مصر بدین جانب هر روز خریداری

زان روز همی‌ترسم کز خانه برون آیی

صد فتنه پدید آید بر هر سر بازاری

چشم تو همی‌ریزد خون دل ما لیکن

در شهر نمی‌گردد از بیم تو عیاری

در کوی تو یک ساعت از شب نتوان خفتن

کز هر طرفی آید فریاد گرفتاری

زین عاشق سرگردان از کبر مگردان سر

کز کالبد خاکی جان را نبود عاری

یک عشوه شیرین است امید همام از تو

چون یار خودت خوانم یک بار بگو آری