گنجور

 
همام تبریزی

بازیچه نیست آخر آیین عشق‌بازی

با دوست درنگیرد تا روح در نبازی

چون شاهد حقیقی محجوب شد ز غیرت

در بت‌پرستیم دان با نسبت مجازی

تا آفتاب تابان از شرق برنیاید

پروانه می‌نماید با شمع عشق‌بازی

گل‌های نوبهاری چون در شکفتن آید

ای نخل‌بند آن به کز موم گل نسازی

در وصف روی یارم حرفی نمی‌شمارم

چندین هزار طومار از پارسی و تازی

ای پرتو جمالت از خاک کرده پیدا

رویی بدین لطیفی زلفی بدین درازی

آب و هوا چه باشد لطف تو می‌نماید

از لاله تازه‌رویی وز سرو سرفرازی

گر کشتگان عشقت صد جان بیافتندی

یک جان فدا نکردی در روز حرب غازی

در حضرتت چه سنجد جان همام کانجا

محمود می‌دهد جان در صحبت ایازی