گنجور

 
همام تبریزی

بگذشت بر نظارگان نگذاشت در قالب دلی

از حسن او پر دیده‌ام این شیوه در هر منزلی

چون باد بر ما بگذرد بر جانب ما ننگرد

آرام دل‌ها می برد وصل چنین مستعجلی

دل‌هاست در غوغای او سرها پر از سودای او

افشانده خاک پای او در دیده هر صاحب‌دلی

هستند مقبولان او در عشق مقتولان او

قابل نشد این لطف را جز نیک‌بختی مقبلی

در بحر عشقش عاشقان کردند کشتی‌ها روان

بیرون نیامد زان میان یک تخته‌ای برساحلی

رسم است بر دیوانگان زنجیر و زلف یار ما

اندر سلاسل می‌کشد هر جا که بیند عاقلی

حسن جهانگیرش نگر بگرفته عالم سر به سر

ز افسانه سودای او خالی نیابی محفلی

مرغان او را در قفس باشد همیشه این هوس

کز گلستانش یک نفس باد آورد بوی گلی

باشد همام از بوی او مشغول گفت و گوی او

بی بوی جان آویز او پیدا نیابی بلبلی