ازرقی هروی » مقطعات » شمارهٔ ۷
گر شاه جهان قصۀ من بنده بخواند
زین قصه همی حالت من بنده بداند
داند که میان دو سفر بندۀ درویش
بی یاوری شاه چه بیچاره بماند
زان همت چون دریا ، وز آن کف چون ابر
[...]
قطران تبریزی » دیوان اشعار » مقطعات » شمارهٔ ۵۲
بر سبزه همی آب روان آب دواند
وز شاخ همی باد خزان برگ فشاند
این هیچ کس از آئینه چین نشناسد
وان هیچ کس از زر ورق باز نداند
همچون تن دل رفته ز تیمار جدائی
[...]
مسعود سعد سلمان » دیوان اشعار » مسمطات » شمارهٔ ۱ - مدیح ابوالفرج نصر بن رستم
آن شاخ چه شاخ است به زلفین تو ماند
جز مجلس احرار جهان جای نداند
خواهد چو سر زلفک تو مشک فشاند
خواهد که مرا با تو به یک جای نشاند
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۴۷
تدبیر کند بنده و تقدیر نداند
تدبیر به تقدیر خداوند چه ماند
بنده چو بیندیشد پیداست چه بیند
حیلت بکند لیک خدایی بنداند
گامی دو چنان آید کو راست نهادست
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۵۲
تدبیر کند بنده و تقدیر نداند
تدبیر به تقدیر خداوند نماند
بنده چو بیندیشد پیداست چه بیند
حیله بکند لیک خدایی نتواند
گامی دو چنان آید کو راست نهادست
[...]
مولانا » فیه ما فیه » فصل چهل و سوم - هر کسی چون عزم جایی و سفری میکند
تدبیر کند بنده و تقدیر نداند
تدبیر به تقدیر خداوند نماند
سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۱۷
آن را که غمی چون غم من نیست چه داند
کز شوق توام دیده چه شب میگذراند
وقت است اگر از پای درآیم که همه عمر
باری نکشیدم که به هجران تو ماند
سوز دل یعقوب ستمدیده ز من پرس
[...]
سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۱۸
آن سرو که گویند به بالای تو ماند
هرگز قدمی پیش تو رفتن نتواند
دنبال تو بودن گنه از جانب ما نیست
با غمزه بگو تا دل مردم نستاند
زنهار که چون میگذری بر سر مجروح
[...]
سعدی » گلستان » باب دوم در اخلاق درویشان » حکایت شمارهٔ ۱۵
هر سو دود آن کش ز بر خویش براند
وآن را که بخواند به در کس ندواند
سعدی » گلستان » باب هفتم در تأثیر تربیت » جدال سعدی با مدعی در بیان توانگری و درویشی
با گرسنگی، قُوَّت پرهیز نماند
افلاس عنان از کف تقوی بستاند
امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۹۹
دل رفت به سوی تو، همان سوی که شد ماند
جان کرد به ره حمله و آن نیز برون ماند
از کوی تو باز آمد و بر آتش دل سوخت
هر نامه صبری که ازین پیش دلم خواند
اندر دلم این بود که بگذشت همه عمر
[...]
امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۲۸
من سرو ندیدم که به بالای تو ماند
بالای تو سروی ست که گل می شکفاند
بگذار که این عاشق دلسوخته بی تو
یک لحظه نماند که به یک جای نماند
ترسم که به کام دل دشمن بنشینم
[...]
اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷۵
عمری که نه با تست کسش عمر نخواند
آنرا که تو در دام کشی کس نرهاند
گر بر تن مجنون تو صد سلسله باشد
چون رخ بنمایی همه در هم گسلاند
زین دل مطلب صبر، که از روی تو دوری
[...]
خواجوی کرمانی » دیوان اشعار » صنایع الکمال » سفریات » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۰
گویند که صبر آتش عشقت بنشاند
زان سرو قد آزاد نشستن که تواند
ساقی قدحی زان می دوشینه بمن ده
باشد که مرا یکنفس از خود برهاند
موری اگر از ضعف بگیرد سر دستم
[...]
جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۹۷
من سرو ندیدم که به بالای تو ماند
بالای تو سروی ست که گل می شکفاند
مگذار که این عاشق دلسوخته بی تو
یک لحظه بماند که به یک لحظه نماند
ترسم که به کام دل دشمن بنشینم
[...]
جامی » بهارستان » روضهٔ ششم (در مطایبه) » بخش ۴۲
فرزند که خواهد ز پی مال پدر را
خواهد که نماند پدر و مال بماند
خوش نیست به مرگ پدر و بردن میراث
خواهد که کشندش که دیت هم بستاند
هلالی جغتایی » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۰
یارب! غم ما را که بعرض تو رساند؟
کانجا که تویی باد رسیدن نتواند
خاکم چو برد باد، پریشان شوم از غم
کز من بتو ناگاه غباری برساند
مشکل غم و دردیست که درد و غم ما را
[...]
سیدای نسفی » دیوان اشعار » مسمطات » شمارهٔ ۲۲
شادم که چو سید فلک باز بخواند
مانند قدح بر در میخانه نشاند
بردن دلم از جا به صد افسون نتواند
واعظ سخن بوالعجبی می شنواند
سحاب اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۶
کو طاقت دیدار گرفتم که تواند
سوی تو مرا جذبه ی عشق تو کشاند
یک روز نباشد که بدانیم کجائی
با آن که زبیگانه بپرسیم و بداند
بیطاقتی من زحد افزون شد و ترسم
[...]