گنجور

 
اوحدی

عمری که نه با تست کسش عمر نخواند

آنرا که تو در دام کشی کس نرهاند

گر بر تن مجنون تو صد سلسله باشد

چون رخ بنمایی همه در هم گسلاند

زین دل مطلب صبر، که از روی تو دوری

مشکل بتوان کردن و او خود نتواند

از طالع خود بر سرگنجی بنشینم

روزی اگرم با تو به کنجی بنشاند

دادم دل خود را بدو چشم تو ولیکن

کس نیست که از چشم تو دادم بستاند

از گردش ایام توقع نه چنین بود

کم زهر فراق تو چنین زود چشاند

دل بود که از واقعهٔ‌من خبری داشت

و آن به که خود این واقعه دل نیز نداند

از غم نتوانم که نویسم سخن خود

ور نیز نویسم سخن خود، که رساند؟

پندار که: صد نامه و قاصد بفرستم

در شهر شما قصهٔ درویش که خواند؟

دل در لب شیرین تو بست اوحدی، ای جان

مگذار که ایام به تلخی گذراند

 
 
 
ازرقی هروی

گر شاه جهان قصۀ من بنده بخواند

زین قصه همی حالت من بنده بداند

داند که میان دو سفر بندۀ درویش

بی یاوری شاه چه بیچاره بماند

زان همت چون دریا ، وز آن کف چون ابر

[...]

قطران تبریزی

بر سبزه همی آب روان آب دواند

وز شاخ همی باد خزان برگ فشاند

این هیچ کس از آئینه چین نشناسد

وان هیچ کس از زر ورق باز نداند

همچون تن دل رفته ز تیمار جدائی

[...]

مسعود سعد سلمان

آن شاخ چه شاخ است به زلفین تو ماند

جز مجلس احرار جهان جای نداند

خواهد چو سر زلفک تو مشک فشاند

خواهد که مرا با تو به یک جای نشاند

مولانا

تدبیر کند بنده و تقدیر نداند

تدبیر به تقدیر خداوند چه ماند

بنده چو بیندیشد پیداست چه بیند

حیلت بکند لیک خدایی بنداند

گامی دو چنان آید کو راست نهادست

[...]

مشاهدهٔ ۲ مورد هم آهنگ دیگر از مولانا
سعدی

آن را که غمی چون غم من نیست چه داند

کز شوق توام دیده چه شب می‌گذراند

وقت است اگر از پای درآیم که همه عمر

باری نکشیدم که به هجران تو ماند

سوز دل یعقوب ستمدیده ز من پرس

[...]

مشاهدهٔ ۳ مورد هم آهنگ دیگر از سعدی
مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه