گنجور

 
خواجوی کرمانی

گویند که صبر آتش عشقت بنشاند

زان سرو قد آزاد نشستن که تواند

ساقی قدحی زان می دوشینه بمن ده

باشد که مرا یکنفس از خود برهاند

موری اگر از ضعف بگیرد سر دستم

تا دم بزنم گرد جهانم بدواند

افکند سپهرم بدیاری که وجودم

گر خاک شود باد بکرمان نرساند

فریاد که گر تشنه در این شهر بمیرم

جز دیده کس آبی بلبم برنچکاند

گویم که دمی با من دلسوخته بنشین

برخیزد و بر آتش تیزم بنشاند

چون می گذری عیب نباشد که بپرسی

کان خسته ی دلسوخته چون می گذراند

بر حسن مکن تکیه که دوران لطافت

با کس بنمی ماند و کس با تو نماند

دانی که چرا نام تو در نامه نیارم

زیرا که نخواهم که کسی نام تو داند

روزی که نماند ز غم عشق تو خواجو

اسرار غمش بر ورق دهر بماند