گنجور

 
قطران تبریزی

بر سبزه همی آب روان آب دواند

وز شاخ همی باد خزان برگ فشاند

این هیچ کس از آئینه چین نشناسد

وان هیچ کس از زر ورق باز نداند

همچون تن دل رفته ز تیمار جدائی

باد سحری شاخ سمنرا بنواند

از بسکه ببارد شب و روز ابر خزانی

از کوه سوی دشت همی سیل براند

گه شد که بماند بکف میر و لیکن

گر گوهر بارد بکف میر بماند

شاه ملکان لشگری آن شاه دلیران

کو ملک جهان همچو سکندر بستاند

چندانش بقا باد بشادی و بشاهی

گز مهر تو مهره خوی و خون بچکاند

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
ازرقی هروی

گر شاه جهان قصۀ من بنده بخواند

زین قصه همی حالت من بنده بداند

داند که میان دو سفر بندۀ درویش

بی یاوری شاه چه بیچاره بماند

زان همت چون دریا ، وز آن کف چون ابر

[...]

مسعود سعد سلمان

آن شاخ چه شاخ است به زلفین تو ماند

جز مجلس احرار جهان جای نداند

خواهد چو سر زلفک تو مشک فشاند

خواهد که مرا با تو به یک جای نشاند

مولانا

تدبیر کند بنده و تقدیر نداند

تدبیر به تقدیر خداوند چه ماند

بنده چو بیندیشد پیداست چه بیند

حیلت بکند لیک خدایی بنداند

گامی دو چنان آید کو راست نهادست

[...]

مشاهدهٔ ۲ مورد هم آهنگ دیگر از مولانا
سعدی

آن را که غمی چون غم من نیست چه داند

کز شوق توام دیده چه شب می‌گذراند

وقت است اگر از پای درآیم که همه عمر

باری نکشیدم که به هجران تو ماند

سوز دل یعقوب ستمدیده ز من پرس

[...]

مشاهدهٔ ۳ مورد هم آهنگ دیگر از سعدی
همام تبریزی

بفرست نسیمی که سلام تو رساند

وز دست فراقم به سلامت برهاند

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه