گنجور

 
قطران تبریزی

بر سبزه همی آب روان آب دواند

وز شاخ همی باد خزان برگ فشاند

این هیچ کس از آئینه چین نشناسد

وان هیچ کس از زر ورق باز نداند

همچون تن دل رفته ز تیمار جدائی

باد سحری شاخ سمنرا بنواند

از بسکه ببارد شب و روز ابر خزانی

از کوه سوی دشت همی سیل براند

گه شد که بماند بکف میر و لیکن

گر گوهر بارد بکف میر بماند

شاه ملکان لشگری آن شاه دلیران

کو ملک جهان همچو سکندر بستاند

چندانش بقا باد بشادی و بشاهی

گز مهر تو مهره خوی و خون بچکاند