گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

دل رفت به سوی تو، همان سوی که شد ماند

جان کرد به ره حمله و آن نیز برون ماند

از کوی تو باز آمد و بر آتش دل سوخت

هر نامه صبری که ازین پیش دلم خواند

اندر دلم این بود که بگذشت همه عمر

وین دیده نثاری به ته پای تو افشاند

آب از جگرم خورد و برم نیز جگر داد

بالات نهالی که در آب و گل ما شاند

پرسند عزیزان و نخوانم بر خود، زانک

کس بر جگر سوخته مهمان نتوان ماند

آن یار به دل در شد و تن خدمت او کرد

بستند در دل، خرد و هوش برون ماند

کردیم بحل نرگس بازنده او را

خسرو همه هستی که به یک داد لبش خواند

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
ازرقی هروی

گر شاه جهان قصۀ من بنده بخواند

زین قصه همی حالت من بنده بداند

داند که میان دو سفر بندۀ درویش

بی یاوری شاه چه بیچاره بماند

زان همت چون دریا ، وز آن کف چون ابر

[...]

قطران تبریزی

بر سبزه همی آب روان آب دواند

وز شاخ همی باد خزان برگ فشاند

این هیچ کس از آئینه چین نشناسد

وان هیچ کس از زر ورق باز نداند

همچون تن دل رفته ز تیمار جدائی

[...]

مسعود سعد سلمان

آن شاخ چه شاخ است به زلفین تو ماند

جز مجلس احرار جهان جای نداند

خواهد چو سر زلفک تو مشک فشاند

خواهد که مرا با تو به یک جای نشاند

مولانا

تدبیر کند بنده و تقدیر نداند

تدبیر به تقدیر خداوند چه ماند

بنده چو بیندیشد پیداست چه بیند

حیلت بکند لیک خدایی بنداند

گامی دو چنان آید کو راست نهادست

[...]

مشاهدهٔ ۲ مورد هم آهنگ دیگر از مولانا
سعدی

آن را که غمی چون غم من نیست چه داند

کز شوق توام دیده چه شب می‌گذراند

وقت است اگر از پای درآیم که همه عمر

باری نکشیدم که به هجران تو ماند

سوز دل یعقوب ستمدیده ز من پرس

[...]

مشاهدهٔ ۳ مورد هم آهنگ دیگر از سعدی
مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه