گنجور

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۶۴

 

از زین‌ دین عراق و خراسان مزین است

این را دلیل ظاهر و حجت مبرهن است

حاجت نیایدش به‌ دلیلی و حاجتی

کاقبال او شناخته چون روز روشن است

بر قدّ بخت او سَلَبی دوخته است چرخ

[...]

امیر معزی
 

مجیرالدین بیلقانی » دیوان اشعار » قطعات » شمارهٔ ۱۴

 

صدرا! بدان خدای که مرغ ثناش را

در کام سالکان طریقت نشیمن است

گامی فراخ در ره حکمش همی رود

این چرخ تنگ بسته که چون کره توسن است

راتب ده وجد که بر خوان قدرتش

[...]

مجیرالدین بیلقانی
 

کمال‌الدین اسماعیل » ترکیبات » شمارهٔ ۵ - و قال ایضا یمدحه

 

صاحبقرآنی تو فلک را مبرهن است

سلطان نشانی تو در آفاق روشن است

کمال‌الدین اسماعیل
 

مجد همگر » دیوان اشعار » قطعات » شمارهٔ ۱۴

 

هنگام نام دعوی مردی کند مطرز

در روز نام و ننگ و فتوت کم از زن است

هرجا که فتنه ئیست در اوش منزل است

هر جا که سفله ئیست بر اوش مسکن است

گر بغض نقطه ئیست دل اوش دایره ست

[...]

مجد همگر
 

مجد همگر » دیوان اشعار » ترکیبات » شمارهٔ ۳

 

عالم پر از حکایت درد دل من است

در قصه منند اگر مرد و گر زن است

عشق من و تو قصه هر صدر مجلس است

و افسانه مان حکایت هر کوی و برزن است

گر دشمن است بر من مظلوم خرم است

[...]

مجد همگر
 

سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۸

 

امشب به راستی شب ما روز روشن است

عید وصال دوست علی رغم دشمن است

باد بهشت می‌گذرد یا نسیم باغ

یا نکهت دهان تو یا بوی لادن است

هرگز نباشد از تن و جانت عزیزتر

[...]

سعدی
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۱۷۷

 

ما را به روی دوست شب تیره روشن است

خود زلف و روی او شب و روزی معیّن است

در شب گر آفتاب نبینند پس چرا

بر روز روشنش شب تاری مبیّن است

در آرزوی آن که ببینم خیال او

[...]

حکیم نزاری
 

سلمان ساوجی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۲۳ - در مدح سلطان اویس

 

ساقی زمان آذر و دوران بهمن است

خون زلال رز ز زلال به زندان آهن است

در جام و آتش می، کن، تاملی

این اتحاد بین که میان دو دشمن است

زان جام برفروز دل تاب خورده را

[...]

سلمان ساوجی
 

کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۷۷

 

از حال دل به دوست نه امکان گفتن است

بر شمع سوز سینه پروانه روشن است

از من بگو به مدعی ای یار آشنای

من فارغم ز قصد تو چون دوست با من است

آن را که دل سوی جم می کشد چو جام

[...]

کمال خجندی
 

کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۲۱۶

 

گر حال دل به دوست نه امکان گفتن است

بر شمع سوز سینه پروانه روشن است

از من بگو به مدعی ای یار آشنا

من فارغم ز قصد تو چون دوست با من است

آنرا که دل سوی لب او می کشد چو جام

[...]

کمال خجندی
 

خیالی بخارایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۴

 

زلف تو را که شامِ پریشانی من است

صبح است عارض تو که در پشت دامن است

سرو سهی که داشت هواهای سرکشی

امروز پیش آن قد و بالا فروتن است

پیوسته چشم شوخ تو ز آن است سر گران

[...]

خیالی بخارایی
 

صوفی محمد هروی » دیوان اطعمه » بخش ۴۱

 

مهر جمال یار که چون روح در تن است

منت خدای را که نهان در دل من است

صوفی محمد هروی
 

صوفی محمد هروی » دیوان اطعمه » بخش ۴۱

 

امروز روز کاچی و دوشاب و روغن است

مرغان برف را چو به دنیا نشیمن است

گر جوز مغز سوده بود روی باش او

بی شک بدان که مرهم جان و دل من است

ای مطبخی مدار تو دوشاب ازو دریغ

[...]

صوفی محمد هروی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » ترکیبات » شمارهٔ ۳ - در مرثیه برادر است این

 

خرم دلی که روضه قدسش نشیمن است

فارغ ز رنج و محنت این تیره گلخن است

منشین درین سرای مسدس که عاقبت

جای اقامت تو سرای مثمن است

روشن دلی کجا که بود روشناس گل

[...]

جامی
 

اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۹۰

 

چشم دلم چو دیده از آن شمع روشن است

آنشوخ نور چشم و چراغ دل من است

ای سرو خوشخرام که از دیده میروی

جان میرود ز رفتن تو، این چه رفتن است

پیش توام خموش من بیزبان ولی

[...]

اهلی شیرازی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۹۲۱

 

آیینه را توجه خاطر به گلخن است

هر جا صفای قلب دهد روی، گلشن است

در دور ما که سنگ به سایل نمی دهند

دست و دل گشاده نصیب فلاخن است

بی جبهه گشاده، سخن رو نمی دهد

[...]

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۹۲۲

 

احوال دل ز دیده خونبار روشن است

حال درون خانه نمایان ز روزن است

روشندلان همیشه سفر در وطن کنند

استاده است شمع و همان گرم رفتن است

در انتظام کار جهان اهتمام خلق

[...]

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » متفرقات » شمارهٔ ۱۶۰

 

نرمی حصار عافیت جان روشن است

از موم پشت آینه بر کوه آهن است

قانع به دستبوس شدن زان جهان حسن

از بحر تشنه را به قلم آب خوردن است

صائب تبریزی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۷

 

سرگشتگی نصیب دل خسته من است

این شیشه ظاهرا که ز سنگ فلاخن است

پروای خصم نیست مصاف آزموده را

درهم چو بافت زخم بر اندام، جوشن است

سرهنگ مصر گوشه نشینی، منم کنون

[...]

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۹

 

از خواجه ضبط و، مال ز فرزند یا زن است

دست بخیل بر زر خود، مهر خرمن است

اقبال این زمانه و، ادبار آن یکی است

رد کردن کمان بنشان، پشت کردن است

بار نگاهداری خود برکه افگنم؟

[...]

واعظ قزوینی
 
 
۱
۲
sunny dark_mode