گنجور

 
امیر معزی

از زین‌ دین عراق و خراسان مزین است

این را دلیل ظاهر و حجت مبرهن است

حاجت نیایدش به‌ دلیلی و حاجتی

کاقبال او شناخته چون روز روشن است

بر قدّ بخت او سَلَبی دوخته است چرخ

کاورا ز مهر و ماه‌ گریبان و دامن است

با دوستان گنبد دوار هست دوست

با دشمنانش کوکب سَیّار دشمن است

از خصم ایمن است‌ که پشت و پناه او

شاهنشه سپه‌شکنِ دشمن افکن است

آتش ز بیم آنکه بسوزد ز خشم او

ترسیده و گریخته در سنگ و آهن است

از بهر مهر و خدمت او کهترانش را

تن عاشق روان و روان عاشق تن است

شعری که من به حضرت او عرضه کرده‌ام

در شرق و غرب تا به‌ قیامت مدون است

من‌ گفتم آنکه بر دل او بود گاه مدح

او نیز آن کند که در اندیشهٔ من است

کارش به کام باد و جهانش مدام باد

زیرا که عالمی به جما‌لش مزین است