گنجور

 
مجیرالدین بیلقانی

صدرا! بدان خدای که مرغ ثناش را

در کام سالکان طریقت نشیمن است

گامی فراخ در ره حکمش همی رود

این چرخ تنگ بسته که چون کره توسن است

راتب ده وجد که بر خوان قدرتش

خورشید و نسر گرده و مرغ مسمن است

چون روز نست در ره امرش گشاد چشم

این سقف روز کور که خالی ز روزن است

کز شوق حضرت تو به پرگار چشم من

آفاق تنگ دایره چون چشم سوزن است

تو یوسف صفایی و بی لطف تو مرا

آب مراد تیره تر از چاه بیژن است

من گلبن و دم تو مرا نفحه صباست

من موسی و در تو مرا واد ایمن است

آراستم به شکر تو گوش زمانه را

کش منت تو هر نفسی طوق گردن است

نه ماهه حامله ست به مدح تو خاطرم

تدبیر مهد کن که مرا عهد زادن است

امروز کز برای جگر گوشگان فضل

در جوی خاک تیره نه بس آب روشن است

در باغ روزگار ز بس با شگونگی

آتش بنفشه پیکر و گل آتشین تن است

قحفی نمود لاله که این چیست نرگس است؟

تیغی کشیده خاک که این کیست سوسن است؟

بر لون چرخ نام شفق چون بهانه ایست

او خود به خون مرد و زن آلوده دامن است

ترتیب حرز با سر و کاری بدین صفت

از خاک پای صاین دین بس مبین است

صدرا! مرا خلاص ده و مردیی بکن

زن دور دون پرست که نه مرد و نی زن است

زین روزگار گرسنه سیر آمدم از آنک

من سخت بد پسندم و او نیک تن زن است

کار دلم تو ساز که ایام ماده طبع

از زادن فراغت دلها سترون است

مدحت چو شمع ده شبه کوتاه گشت از آنک

طبعم چو صورت لگن از معنی الکن است

بپذیر عذر کز قبل تهنیت به عید

بگذارم آن قصیده غرا که بر من است