گنجور

 
سلمان ساوجی

ساقی زمان آذر و دوران بهمن است

خون زلال رز ز زلال به زندان آهن است

در جام و آتش می، کن، تاملی

این اتحاد بین که میان دو دشمن است

زان جام برفروز دل تاب خورده را

کین تابخانه ایست کزان جام روشن است

گلگون می بیار که هیچ اعتماد نیست

بر خنگ آسمان که شموسست و توسن است

دست از عنان ابلق ایام باز دار

واندر پیش مرو که به غایت لگد زن است

بهمن به پشت مرکب جم گر نهاد زین

مرکب نگر که چون به سرسم زمین کن است

در آهن است رستم آتش کشیده تیغ

یعنی که روز رزم، سفندار و بهمن است

چو آتش است جامه زپولاد کرده آب

کاکنون ز قوس چرخ هوا ناوک افکن است

در تن ز باد برکه زره داشت در دمش

در بر کشیده چرخ ز پولاد دشمن است

خورشید ساخت آستر اطلس فلک

بارانی سحاب که از خز ادکن است

شد آسمان کبود ز سرمای ز مهریر

گرچه گرفته معجزه‌ای زیر دامن است

بر کند دل ز باغ، در آتش نهاد خار

کایام تابخانه، نه ایام گلشن است

کاکنون به جای بلبل و آب و گل و سمن

هنگام آتش و می و مرغ مسمن است

تا کرده ابر آب دهان را ز دل سپند

افتاد راز او همه بر کوی و برزن است

زین پیش بود آب روان در تن چمن

واکنون روان روشنش افسرده در تن است

هر دم بپیچد آتش و نالد به سوز دل

وین ناله کردنش همه از چوب خوردن است

چون آتشش سزد که به آهن زنند سنگ

از حکم شاه هرکه بپیچیده گردن است

سلطان معز دین که جهان را جناب او

از حادثات چرخ، مقرست و مامن است

دارای ملک، شیخ اویس، آنک ذکر او

منسوخ کرده قصه دارا و بهمن است

آن سایه خدای که ظل ظلیل او

تا ممکن است بر سر عالم ممکن است

در سد باب فتنه گیتی سکندر است

در قلع قلب دولت دشمن تهمتن است

آیات فتح و نصر چو آثار صبحدم

در غره نواحی جیشش مبین است

با فیض دست با ظل او، بحر ممسک است

با درک طبع روشن از برق کودن است

سلطان عقل، تابع فرمان رای اوست

ز انسان که رای تابع قول برهمن است

ای داوری که دعوی پاکیزه گوهری

تیغ تو را به حجت قاطع مبرهن است

ارزاق خلق را کف دست تو مقسم است

اسرار غیب را دل پاک تو مخزن است

ابواب غیب اگر چه فرو بسته شد ولی

از شق خامه تو در آن خانه روزن است

تا هم غلامیت کند و هم کنیزکی

خورشید سالهاست که هم مرد و هم زن است

گردون شدست داخل ملک تو زان سبب

آنجا غزاله را حرم شیر، مسکن است

بادای سزای افسر و تخت آنکه پیش تو

چون شمع نرم گردن و آنکه فروتن است

باری ضعیف یافته آورده در میان

خصم ترا جهان که برو چشم سوزن است

رای تو آفتاب و ضمیر تو عین عقل

آن صورتی است روشن و این خود معین است

آمال را خطوط جبین تو مطلع است

آجال را حدود و حسام تو مکمن است

عنقای قاف قدر تو را، آنچه واقع است

بالای نصر طایر گردون نشیمن است

قدر تو بر سر آمد از این چرخ آبگون

قدر تو با سپهر چو با آب روغن است

خصمت اگر نه با کفن آید به درگهت

چون کرم پیله بر بدن خود کفن تن است

حلم تو را به حمله دشمن چه التفات؟

البرز را چه باک ز سنگ فلاخن است

هر کس که دیگ کین تو در سینه می‌پزد

از دست خویش کوفته خاطر چو هاون است

زان سان که بود در عربی مالک سخن

حسان که یافته مدد از لطف ذوالمن است

سلمان پارسی است، سلیمان و ملک نظم

زیر نگین طبع سخن پرور من است

تا از شعاع جام زراندود آفتاب

اطراف چار صفه ارکان ملون است

از عکس آفتاب دلت باد نور بخش

جامی که قصر چرخ ز نورش مزین است