گنجور

 
جامی

تا کی زمانه داغ غمم بر جگر نهاد

یک داغ نیک ناشده داغی دگر نهد

هر داغ کاورد قدری رو به بهتری

آن داغ را گذارد و داغ بتر نهد

زیر هزار کوه غمم پست و گر دهد

دستش هزار کوه دگر بر زبر نهد

بر خوان میهمانی او حاضر ار شوم

پیش من از کباب جگر ماحضر نهد

صد زهر ناب تعبیه شد در آن میان

در کام عیش من به مثل گر شکر نهد

چون درنیاید از در احسان و لطف کاش

رختم ازین سراچه حرمان بدر نهد

دانی که چیست بالش راحت ازو مرا

خشتی که روز واقعه ام زیر سر نهد

از بیم مرگ اگر چه دل و جان جراحت است

مرغی به تنگنای قفس بود پای بست

دست قضا به لطف قفس را بر او شکست

بگشاد بال صدق و صفا در فضای قدس

جولان کنان به کنگر قصر بقا نشست

نادان که جز مضیق قفس جا ندیده بود

در ماتمش به ناخن اندوه چهره خست

دانا که داشت آگهی از فسحت چمن

شکر خدای گفت که مرغ از قفس برست

مرغ است جان پاک و قفس این طلسم خاک

این مرغ بس بلند و قفس نیک تنگ و پست

مرغ تو گر نه بسته پر است این قفس چرا

بر خویشتن نمی شکنی ای قفس پرست

جامی شکستن قفس آسان شود تو را

گر جلوه گاه مرغ ببینی چنانکه هست

بیرون این قفس همه باغ است و نوبهار

خرم دلی که روضه قدسش نشیمن است

فارغ ز رنج و محنت این تیره گلخن است

منشین درین سرای مسدس که عاقبت

جای اقامت تو سرای مثمن است

روشن دلی کجا که بود روشناس گل

و آزاده ای کجا که زباندان سوسن است

تا بنگرد که هست گلی سرزده ز گل

گل چهره ای که در ته گل کرده مسکن است

تا بشنود که سوسن آزاده ده زبان

پر فن سخنوری ست کش از خاک مدفن است

جامی نظر سوی چمن افکن ببین که گل

زینسان چرا به خون دل آلوده دامن است

گل را نرفت دامن هم صحبتی ز دست

گویا غلط همی کنم آن دامن من است

گلها شکفت و گلرخ ما زیر خاک خفت

خیز ای نسیم و ره به حریم چمن بپرس

وز هر گل و گیاه چمن یک سخن بپرس

زان گل که می رسد کفن سبز کرده چاک

حاصل حریف خفته درون کفن بپرس

بنگر به تازه رویی نورستگان باغ

پژمردگی عارضش از نسترن بپرس

سروی بجوی بر لب آن روان و زو

احوال ناروانی آن نارون بپرس

چون شمع لاله بزم فروز چمن شود

زان شمع نوربخش به هر انجمن بپرس

فرش حریر سبزه چو آری به زیر پای

چونست زیر خاره و خار آن بدن بپرس

سوسن چو با زبان نباتی کند حدیث

از خامشی آن لب شکرشکن بپرس

آید پس از بهار چمن را خزان پدید

من بودم از جهان و گرامی برادری

در سلک نظم جمع گرانمایه گوهری

زانسان برادری که در اطوار علم و فضل

چون او نزاد مادر ایام دیگری

در بوستان فضل سراینده بلبلی

بر آسمان علم درخشنده اختری

خورشید اوج فضل محمد که بر دوام

پیش قدم ز نور قدم داشت رهبری

یک شمه از شمایل او گر بیان کنم

جمع آید از مکارم اخلاق دفتری

دردا و حسرتا که ز باغ جهان برفت

ناخورده از نهال کمالات خود بری

چون او ندیده دیده ایام قرنها

روشندلی دقیقه شناسی سخنوری

این نکته گوش دار که در گرانبهاست

رفتی و درد و داغ توام یادگار ماند

صد حسرت از تو در دل امیدوار ماند

بلبل کشید رنج گلستان و عاقبت

گل را صبا ربود و ازو بهر خار ماند

دریا شد از سرشک کنارم ولی چه سود

کان گوهر یگانه من بر کنار ماند

ای یار مهربان به کرم دستگیریی

کز دست رفت کارم و دستم ز کار ماند

در حیرتم که از دل ریشم اثر نماند

وین سوز و بی قراری دل برقرار ماند

آن کس که بود آرزوی جان ز دست شد

این جان زار مانده ندانم چه کار ماند

خاری همی خلید مرا در دل از گلی

آن گل نماند و در دلم این خارخار ماند

حرفی که یابم از قلم مشکبار او

یارب به روح پاک امینی که بر درش

روح الامین سزد ز گدایان کمترش

یارب به نفس زاکیه او که کرده ای

ز آلودگی هر چه نباید مطهرش

یارب به صفوت دل پاکش که ساخته ست

عکس فروغ ذات تو مشکات انورش

کان مفلس غریب غریق گنه که کرد

دوران ز خشت بالش و از خاک بسترش

عاری ز طاعت آمده پیش تو خلعتی

پوشان ز جامه خانه افضال در برش

وز آسمان جود و سحاب کرم بریز

باران فیض رحمت جاوید بر سرش

گستاخیی ز غفلت اگر کرد این زمان

کاورد رو به سوی تو با رو میاورش

چون نام شد محمدش از فضل سرمدی