گنجور

 
صوفی محمد هروی

مهر جمال یار که چون روح در تن است

منت خدای را که نهان در دل من است

در جواب او

امروز روز کاچی و دوشاب و روغن است

مرغان برف را چو به دنیا نشیمن است

گر جوز مغز سوده بود روی باش او

بی شک بدان که مرهم جان و دل من است

ای مطبخی مدار تو دوشاب ازو دریغ

کاین آب دار چون جسد، آن روح این تن است

تخم گیاه چون نکند در میان او

هر مطبخی که پخت یقین دان که دشمن است

همکاسه را چو رغبت کامل نیافتم

بی دولتی اوست ولی دولت من است

هر کس نخواهد و نکند فکر کاچی ای

مردش مخوان که در دل مردان کم از زن است

صوفی به غیر لوت زدن هیچدان بود

آری نصیب او ز ازل باز این فن است