گنجور

 
صائب تبریزی

آیینه را توجه خاطر به گلخن است

هر جا صفای قلب دهد روی، گلشن است

در دور ما که سنگ به سایل نمی دهند

دست و دل گشاده نصیب فلاخن است

بی جبهه گشاده، سخن رو نمی دهد

این ماجرا ز طوطی و آیینه روشن است

پیچیده است خنده و شیون به یکدگر

این نکته از صدای شکفتن مبرهن است

همت به بی نیازی من ناز می کند

یک سرو در سراسر این سبز گلشن است

با سرگذشتگان چه کند موج حادثات؟

شمع خموش را چه غم از باد دامن است؟

پیچیده است اگر چه چو جوهر زبان ما

احوال ما به تیغ تو چون آب روشن است

نتوان به روی دختر رز چشم غیر دید

در خانه ای شراب ننوشم که روزن است

صائب کسی که عشق بود اوستاد او

در هر فنی که نام توان برد، یک فن است