جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۱۴۸
ماییم و به جان مهر تو ورزیدن ازین پس
در سینه نهان مهر تو ورزیدن ازین پس
دل رفت و به جان جات کنم تا تو نگویی
بی جان نتوان مهر تو ورزیدن ازین پس
تو پرتو خورشیدی و واجب دل ما را
[...]
جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۱۵۰
آن کآتشی اندر دل خلق است ز یادش
از دود دل خلق گزندی مرسادش
ز نهار! بر غمزدگانش مگذارید
ترسم متألّم شود از غم دل شادش
از غمزه مخمور تو زاهد چو خبر یافت
[...]
جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۱۷۸
باز از چمن غیب برآورد صبا دم
ساقی منشین خیز و بده جام دمادم
در جام صفاهاست که بیجام جهانتاب
کی صبح برآرد ز سر صدق و صفا دم
من می خورم و جرعه بدین دخمه فشانم
[...]
جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۱۸۳
وقت است که در بر رخ اغیار ببندم
وز جان کمر بندگی یار ببندم
چون فتنه آن چشمم و آشفته آن زلف
در میکده بنشینم و زنّار ببندم
گر کار شمار ریختن خون دل ماست
[...]
جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۱۹۶
شکر است که سجّاده درافتاد ز دوشم
تا من نتوانم که دگر زهد فروشم
دل هر نفسم پند همی داد که هش دار
المنّة لِلّه که نه دل ماند و نه هوشم
زین پس من و رندی و سر کوی خرابات
[...]
جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۱۹۹
المنّة لِلّه که برآمد همه کامم
وان آهوی پدرام درافتاد به دامم
ای بخت! بیا بر من و بر خویش نظر کن
تا خود تو کدامی و من امروز کدامم؟
اقبال قرینم شد و محبوب رفیقم
[...]
جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۲۰۱
من بنده آن قامت و بالا و میانم
من عاشق و شوریده و شیدای فلانم
من واله عیّاری آن نرگس مستم
حیران خرامیدن آن سرو روانم
ای عمر گرامی! خبرت نیست که بی تو
[...]
جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۲۰۷
در هجر تو زین گونه که بی صبر و سکونم
دادند همه خلق گواهی به جنونم
یاران ز من دل شده پرسند که چونی؟
من بیخودم از خود خبرم نیست که چونم
خواهم که به چنگ آورم آن زلف نگونسار
[...]
جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۲۱۰
دادیم بسی جان و به جانان نرسیدیم
در درد بمردیم و به درمان نرسیدیم
در ظلمت اندوه بسی تشنه بگشتیم
روزی به لب چشمه حیوان نرسیدیم
بس سال که در بادیه عشق برفتیم
[...]
جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۲۱۸
آن ابرو و رخ نیست هلال و قمر است آن
وان عارض ولب نیست که شمع و شکر است آن
گر دردسری هست ترا راحت جان است
ور راحت دل میطلبی دردسر است آن
سیلاب که بر چهرهام از دیده روان است
[...]
جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۲۲۶
امروز درین شهر هر آن دل که شود گم
در حلقه گیسوی تو باید طلبیدن
چون سرو ثبات قدمی گیر که رشته ست
چون بلبل ازین شاخ بدان شاخ پریدن
باید قدمی بر سر هستی زدن اوّل
[...]
جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۲۴۰
آهی که من خسته برآرم ز جگرگاه
نُه پرده افلاک بسوزم به سحرگاه
از عشق نترسیدم و بنیاد مرا بود
افتد به خطر هر که نترسد ز خطرگاه
بر صدر سلاطین چو به مسند بنشینند
[...]
جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۲۴۸
معشوقه به چنگ آر و می و چنگ و چغانه
کاحوال جهان جمله فسون است و فسانه
ساقی به می از لوح دلم عقل فروشوی
تا چند غم عالم و افسوس زمانه
کوته نظران چهره مقصود نبینند
[...]
جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۲۶۱
آیم که رُخت بینم و دیدن نگذاری
آواز خوشت نیز شنیدن نگذاری
دانم که دلم گشت در آن زلف سیه گم
لیکن چه کنم چون طلبیدن نگذاری
ناچار شود جامۀ بی طاقتی ام چاک
[...]
جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۲۶۹
ای چشم و دهان تو به هم خواب و خیالی
روی تو و ابروی تو بدری و هلالی
آن زلف تو بر روی تو دیوی ست پریزاد
یا نی که به هم بر شده نوری و ظلالی
تا سوختگان ناله برآرند چو بلبل
[...]
جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۲۸۰
گر گریه من بشنوی ای یار بگریی
ور زاری من گوش کنی زار بگریی
گر حال من سوخته زار بدانی
بر درد من سوخته زار بگریی
روزی که چو پروانه به داغ تو بمیرم
[...]