گنجور

 
جلال عضد

آیم که رُخت بینم و دیدن نگذاری

آواز خوشت نیز شنیدن نگذاری

دانم که دلم گشت در آن زلف سیه گم

لیکن چه کنم چون طلبیدن نگذاری

ناچار شود جامۀ بی طاقتی ام چاک

چون پیرهن صبر دریدن نگذاری

از من طمع صبر چنان است که ماهی

از آب برآری و طپیدن نگذاری

دل در شکن زلف تو بستن نپسندی

دیوانه به زنجیر کشیدن نگذاری

بگذار که از باغ تو یک میوه بچینم

گردد تلف آن میوه که چیدن نگذاری

در بحر بلا غرقه کنی کشتی جانم

خود تا به لب خشک کشیدن نگذاری

آه از دل آن مرغ که در قید تو افتد

هم کشتن او بِهْ که پریدن نگذاری

خلقی چو جلال آمده تا روی بیند

آن چهره بود حیف که دیدن نگذاری

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode