گنجور

 
جلال عضد

گر گریه من بشنوی ای یار بگریی

ور زاری من گوش کنی زار بگریی

گر حال من سوخته زار بدانی

بر درد من سوخته زار بگریی

روزی که چو پروانه به داغ تو بمیرم

چون شمع فراوان به شب تار بگریی

بسیار میازار مرا ورنه پس از من

یک روز به یاد آری و بسیار بگریی

فردا چه کنی، تو قدمی رنجه کن امروز

باشد که دمی بر سر بیمار بگریی

بر کشته خود گرچه ترا گریه نیاید

چون خلق بگریند به ناچار بگریی

از دیده خونبار جلال ار شوی آگاه

بسیار برین دیده خونبار بگریی

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode