گنجور

 
جلال عضد

آهی که من خسته برآرم ز جگرگاه

نُه پرده افلاک بسوزم به سحرگاه

از عشق نترسیدم و بنیاد مرا بود

افتد به خطر هر که نترسد ز خطرگاه

بر صدر سلاطین چو به مسند بنشینند

شرط است که درویش نرانند ز درگاه

گر طرّه عنبرشکن از هم بگشایی

پنهان کند اندام ترا تا به کمرگاه

سروی که نیابند ترا جز به خرامش

ماهی که نبینند ترا جز به گذرگاه

بر چرخ تفاخر کنم آن دم که درآیی

ماننده خورشید مرا از در خرگاه

آن غمزه خون ریز که مست است و سیه دل

او را ز چه رو روضه خلد است نظرگاه

هم لطف خیالت که قدم رنجه نماید

وآید بر بالین من خسته به هرگاه

از چشم جلال ار بچکد خون، عجبی نیست

ناچار رود خون چو بود ریش جگرگاه