گنجور

 
جلال عضد

شکر است که سجّاده درافتاد ز دوشم

تا من نتوانم که دگر زهد فروشم

دل هر نفسم پند همی داد که هش دار

المنّة لِلّه که نه دل ماند و نه هوشم

زین پس من و رندی و سر کوی خرابات

وز هر که جهان پند دهندم ننیوشم

شیخم سخنی گفت و دلم زو ننیوشید

ساقی قدحی ده که به روی تو بنوشم

هرچند که پوشیده ام این دلق مرقّع

زنّار هوس می کندم از تو چه پوشم

هر صبح به مسجد چه نهم پای که هر شب

از میکده آرند سوی خانه به دوشم

غلغل به صف قدس درافتد چو درآید

در نیم شبان از در میخانه خروشم

آتش زندم اندر خم و خمخانه افلاک

بر خود چو خُم باده هر آن گه که بجوشم

ای زاهد شب خیز مده دردسرِ ما

کز یا رب تو خواب نیامد شب دوشم

وی چاکر سرحلقه رندان خرابات

من حلقه به گوشان ترا حلقه به گوشم

گویند که باز آی جلال از مَی و معشوق

تقدیر چو یاری ندهد هرزه چه کوشم

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode