گنجور

 
جلال عضد

در هجر تو زین گونه که بی صبر و سکونم

دادند همه خلق گواهی به جنونم

یاران ز من دل شده پرسند که چونی؟

من بیخودم از خود خبرم نیست که چونم

خواهم که به چنگ آورم آن زلف نگونسار

اینست که یاری ندهد بخت نگونم

بر من گذری کن که به دیدار جمالت

ز اندازه برون است تمنّای درونم

ناخورده یکی جرعه ز سرچشمه نوشَت

چشم تو چرا گشت چنین تشنه به خونم

دل درشکن زلف پریشان تو بستم

زیرا نه قرار است ازین پس نه سکونم

هر ظلم که بتواند و هر جور که باشد

با من کند ایّام که دیوار زبونم

پروانه رخسار چو شمع تو جلال است

چون سوختی از چشم مینداز کنونم