گنجور

 
جلال عضد

معشوقه به چنگ آر و می و چنگ و چغانه

کاحوال جهان جمله فسون است و فسانه

ساقی به می از لوح دلم عقل فروشوی

تا چند غم عالم و افسوس زمانه

کوته نظران چهره مقصود نبینند

تیر از نظر راست شود سوی نشانه

آن سوز که در سینه من دوش نهان بود

امروز به خورشید رسانید زبانه

گر اهل دلی عیب مکن بی خبران را

بر عاشق دلداده نگیرند بهانه

پُر شو ز مَی ای دلشده تا دوش به دوشت

آرند چو چنگ از در میخانه به خانه

آمد به لب خشک ز غم کشتی جانم

وین بحر طلب را نه پدید است کرانه

خرّم دل آن کاو چو جلال از همه عالم

بگرفت کناری و برون شد ز میانه