گنجور

 
جلال عضد

المنّة لِلّه که برآمد همه کامم

وان آهوی پدرام درافتاد به دامم

ای بخت! بیا بر من و بر خویش نظر کن

تا خود تو کدامی و من امروز کدامم؟

اقبال قرینم شد و محبوب رفیقم

عالم به مرادم شد و، ایّام به کامم

ما را نه سر حور و نه پروای بهشت است

حور است مرا یار و بهشت است مقامم

در سایه خورشید جمال تو همه عمر

خورشید سعادت نرود از سر بامم

بودی همه چون شام ز هجران تو صبحم

و اکنون همه چون صبح شد از روی تو شامم

سرگشتگی هجر تو بر من به سرآمد

زین پس همه در گلشن وصل تو خرامم

سهل است گرم عمر به سختی به سرآید

این کام که من یافتم از عمر تمامم

زان روز که نامم به زبان تو برآید

در اوج جلال است ز اقبال تو نامم