حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۲۲
از دست بدادم دل شوریده خود را
بر هم زدم احوال بشولیده خود را
گر دوست به پرسیدن من رنجه کند پای
در هر قدمی پیش کشم دیده خود را
ای دوست میازار دلم را و مینداز
[...]
حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۷
می خور که بر اصحاب خرابات حلال است
گو زهر خور آن کس که بر او نوش وبال است
زان باده که گویی دمش از بوی بهشت است
گر نیز به دوزخ بروم توبه محال است
بسیار بکوشید خَضر تا که بدانست
[...]
حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۱۸۴
سرّی که در اوصاف و مقامات جنون است
از باصره و سامعه و نطق برون است
در عشق جمالی و کمالیست ولیکن
آن را نتوان دید و نه دانست که چون است
جانیّ و دلی هست ولی در ره عشاق
[...]
حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۲۱۷
ساقی سر خم زود برانداز که عید است
پژمان منشین بزم فروساز که عید است
تا کی ز نهان خوردن و در خفیه شمیدن
با خلق بگو روشن و سرباز که عید است
بردار نقاب از خم ابروی هلالت
[...]
حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۲۳۸
در کویِ خرابات کسی را که نیازست
هشیاری و مستیش همه عین نمازست
آن جا نپذیرند نماز و ورع و زهد
آنچ از تو پذیرند درین کوی نیازست
تا مستیِ رندانِ خرابات بدیدم
[...]
حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۲۶۳
ما دوست نداریم دگر هیچ به جز دوست
گر دوست نه با دوست بود دشمنِ ما اوست
چه دشمن و چه دوست به جز او همه هیچاند
گر اوست همه اوست و گر دوست همه دوست
خاکِ در او چیست مرا ماءِ معین است
[...]
حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۲۷۸
دل در خمِ ابرویِ تو بر طاق نشسته ست
دانی که چرا خایف از آن غمزۀ مست است
در پای مینداز سرِ زلفِ دل آویز
آهسته که پیکانِ غمت در دلِ خسته ست
چون زلفِ تو در گردن مظلوم نزاری
[...]
حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۲۷۹
این ذاتِ مطهّر مگر از نور سرشته ست
وین سروِ خرامان مگر از باغِ بهشت است
با این همه شیرینی و چالاکی و چستی
خوش خُلق و نکوسیرت و پاکیزه سرشت است
با صورتِ زیبایِ چنین آینه سیما
[...]
حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۳۲۵
ای جا که منم تا به خرابات بسی نیست
لیکن چه کنم محرم این راز کسی نیست
بر سر بتوان رفت به منزل گه محبوب
سهل است پیاده بروم گر فَرَسی نیست
پنداشتم اوّل که مرا خاص مرایی
[...]
حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۳۲۶
ای هم نفسان لایق من هم نفسی نیست
در خورد من آخر چه کسم من که کسی نیست
دارم هوس هم نفسی در سر و جانی
بر دوش سری نیست که در وی هوسی نیست
فرهاد صفت بر لب شیرین بدهم جان
[...]
حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۴۲۳
یاری چو من از جملۀ عشّاق که دارد
بر سرو به هم افعی و تریاق که دارد
دل دار و دل آرام و دل آرای نگاری
با آن همه حسن این هم اشفاق که دارد
گو خلق ببینند که دل هایِ اسیران
[...]
حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۴۵۲
تا عشق مرا گردِ خرابات برآورد
از مسجد و محراب و مناجات برآورد
با عقل به ضدیّت و انکار و تعصّب
از جیب فتاوی و سجلاّت برآورد
عشق از غضب و نخوت و غیرت چو نهنگی
[...]
حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۴۵۸
مشتاق لقا روی نظر باز نگیرد
هرگز قدم از بیم خطر باز نگیرد
جز دیدن خوبان ندهد باصره را نور
کس دوستی از دیدهء سر ، باز نگیرد
صاحب نظر آن است ست که چشم از همه عالم
[...]
حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۴۶۳
آن ترک که با ما قدم از صدق و صفا زد
یاغی شد و بر یُرت گهِ عهد و وفا زد
اوّل به وفا گرم تر از برق درآمد
آخر به جفا صاعقه در خرمنِ ما زد
بُل غاغ شد از لشکرِ غم ملکِ وجودم
[...]
حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۴۹۳
در مذهبِ ما کعبه و بت خانه نباشد
اندیشۀ خویش و غمِ بیگانه نباشد
هر کس روشی دارد و رایی و مرادی
ما را به جهان جز غمِ جانانه نباشد
آخر برِ ما آی که خلوت گهِ سیمرغ
[...]
حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۵۰۵
گر یاد کند یک شبَکم یار چه باشد
تا شاد شوم زو من غمخوار چه باشد
خندان و خرامان ز درم مست درآید
جامی دهدم زان میِ رخسار چه باشد
یک بوسه به من بدهد و جانم بستاند
[...]
حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۵۴۵
یا خود همه کس فتنهء بالای بلندند
بر عادتِ من چون گران مولعِ قندند
ای شمعِ جهانسوز به رغبت نظری کن
با جانبِ جمعی که بر آتش چو سپندند
از خیمه برون آی و ببین منتظران را
[...]
حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۵۹۱
ما را به سرِ کویِ خرابات برآرید
این کارِ مهم تر ز مهمّات بر آرید
گو مدّعیان از سرِ تشنیع و شماتت
شوری ز میان خانۀ طامات بر آرید
این پیرِ ملامت زده را سلسله در حلق
[...]
حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۶۹۵
هیهات نزاری بنگر بوسه ستانش
زلفش بکش و لب بگز و بوسه ستانش
با آن که چنین است مشو غرّه به حسنش
بی کار چرا باشی مگذار چنانش
مگریز ز تیرِ مژۀ مستش اگرچه
[...]
حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۷۰۹
سرمست درآمد ز درم نیمه شبی دوش
ماهی که به یک غمزه ببرد از دل ما هوش
برجستم و گفتم که به بر در کشم او را
گفتا نه کنار است و نه بوس است و نه آغوش
از ما چه خطا رفت وفای تو همین بود
[...]