گنجور

 
حکیم نزاری

سرّی که در اوصاف و مقامات جنون است

از باصره و سامعه و نطق برون است

در عشق جمالی و کمالی‌ست ولیکن

آن را نتوان دید و نه دانست که چون است

جانیّ و دلی هست ولی در ره عشاق

گر جانست همه آتش و گر دل همه خون است

در بند وجودی و وجودت عدم توست

عاشق به کف قدرت معشوق زبون است

بر عاشق مسکین چه کنی عیب که در عشق

سرّیست که چون حکم قضا کن فیکون است

در دارشفایی که بنا کرد محبت

هر لحظه دوا کم بود و درد فزون است

از بادیه ی عشق به مقصد نبری راه

بی درد که دردت به دوا راه نمون است

با عشق به هم صبر محال است نزاری

در خلقت ازیرا حَرَکت ضدّ سکون است