گنجور

 
حکیم نزاری

هیهات نزاری بنگر بوسه ستانش

زلفش بکش و لب بگز و بوسه ستانش

با آن که چنین است مشو غرّه به حسنش

بی کار چرا باشی مگذار چنانش

مگریز ز تیرِ مژۀ مستش اگرچه

تا گوش کشیده خمِ ابرویِ کمانش

تا از لبِ شیرینش بوسه نستانی

شیرین ست چه می دانی یا شور دهانش

تا بویِ نمک دارد یا لذّتِ شکّر

جز آن نشناسد که مکیده ست دهانش

سر در سرِ شیرینِ لبش کرد چو فرهاد

با هر که نویدِ شکری داد زبانش

آن کس که ببوسید گمان است یقینش

وآن کس که نبوسید یقین است گمانش

از تیرکشِ غمزۀ او روی نپیچید

گر هر مژه در دیده شود هم چو سنانش

بی چاره نزاری چه حکایت کند از وصل

هرگز به کناری نرسیده ز میانش