گنجور

 
حکیم نزاری

در کویِ خرابات کسی را که نیازست

هشیاری و مستیش همه عین نمازست

آن جا نپذیرند نماز و ورع و زهد

آنچ از تو پذیرند درین کوی نیازست

تا مستیِ رندانِ خرابات بدیدم

دیدم به حقیقت که جزین جمله مجازست

اسرارِ خرابات به جز مست نداند

هش یار چه داند که درین کوی چه رازست

خواهی که درونِ حرمِ عشق خرامی

در می کده بنشین که رهِ کعبه درازست

از می کده ها نالۀ جان سوز برآمد

در زمزمۀ عشق ندانم که چه سازست

در زلفِ بتان تا چه فریب است که پیوست

محمود پریشانِ سرِ زلفِ ایازست

زان شعله که از روی بت حسن برافروخت

جانِ همه مشتاقان در سوز و گدازست

هان تا ننهی پای درین راه به بازی

زیرا که درین راه بسی شیب و فرازست

چون بر درِ می خانه مرا راه ندادند

رفتم به درِ صومعه دیدم که فرازست

آواز ز می خانه بر آمد که نزاری

درباز تو خود را که درِ می کده بازست